الان نشسته با اون چشماي بادومي عسليش و قيافه جدي و اخماي تو هم و لباي غنچه کرده تند تند سوال ها رو جواب ميده... 8 ساعت هم آخه امتحان ميشه ؟ پشت سر هم... با نيم ساعت وقت فقط واسه ناهار وسطش...
ميگه من آخه خسته ميشم بعد از سه ساعت خوابم ميگيره چشام بسته ميشه...
ميگم ( تو دلم ) الهي که من قربون اون چشاي خمارت برم که بسته ميشه...( با صداي بلند ( اصلا غصه نخور هيچ نميفهمي که چطوري تموم شد...
- شکلات يادت نره ببري با خودت، کارتتو جا نذاري، يک ساعت زودتر اونجا باش حتما...
ساعت اينجا 12 شبه اونجا هنوز 6 نشده ... اين فاصله زماني هم چيز بديه گاهي...
-تو هر چي بشي عالييه ...
چقدر بعضي چيز ها که يک زماني خيلي دور بودند زود نزديک ميشن... بچه که بوديم من از دانشگاه برميگشتم و ميرفتم جلوي مرکز قلب شريعتي که با هم قدم بزنيم بريم تا گيشا بشينيم تو اون کافي شاپه سر جاي هميشگيمون و هي نقشه هاي دور و دراز بکشيم...... اون موقع ها USMLE خيلي دور بود، هزار سال ديگه بود ... همون وقتي که من فرم هاي مهاجرت رو پر ميکردم و به اون لينک after you arrived نگاه ميکردم و فکر ميکردم اووووووه کي اين رو ميخونه يعني...
حالا اون داره امتحان ميده و من دارم لينک رو چک ميکنم و مدارکی که تو فرودگاه بايد نشون بدم رو جمع و جور ميکنم ...
مامان ميگه قرارنيست که ادم به آرزوهاش نرسه...
-من ميشم استاد دانشگاه و بيو الکترومقناطيس درس ميدم
-منم ميشم استاد دانشگاه و نوروساينس درس ميدم
-آزمايشگاه ما با ازمايشگاه شما همکاري ميکنه روي يه پروژه RTMS...
-اصلا يک آزمايشگاه الکتروفيزيولوژي داريم با هم...
-خوب قبول ....
-( با شيطنت ) فکر کن صبح تا شب با هم همکاري ميکنيم...
-شب تا صبح هم يه جور ديگه همکاري ميکنيم...
هر دو ميخنديم از ته دل
-بعد من ميام هر روز که تو درس ميدي سر کلاس جلو دانشجو هات تو رو ميبوسم ...
-...
ساعت شد دوازده و نيم