۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

‏دوست

‏هميشه هست ...
‏کافي‌ است خسته باشي‌ يا ناراحت و برايش يک خط بنويسي‌ ...
‏مهم نيست که منتظر جوابي‌ هم نيستي‌ و فقط خواسته اي گوشه اي از افکار درهمت را براي يک محرمي‌ گفته باشي‌
‏ مهرباني‌ اش از بين همه فيبر هاي نوري رد ميشود... عرض اقيانوس اطلس را طي‌ مي‌کند از پست هاي مخابراتي‌ مي‌گذرد شهر به شهر و صبح اول وقت ‏مثل شبنم تازه روي گل لب دلت را خندان مي‌کند ...
‏مهربان است و همدل است، خوب است، برايت هر روز غنچه هاي رز ميفرستد وقتي‌ که توي دلش بهاري است
‏غصه که داري ‏هي‌ آفتاب را نشانت ميدهد و ميگويد ببين چقدر داغ است...‏دستت را مي‌گيرد و ميکشد روي سبزه ها و ميگويد ببين بهار شده است
‏همه چيز درست ميشود من قول ميدهم قول من که مثل قول تو نيست ...
‏قول هايش همه خوب اند...‏توي دلش پرنده دارد ‏وقتي‌ پرنده اش اواز ميخواند پنجره دلش را باز مي‌کند که همه را خوش حال کند
‏اي کاش همه خوشي‌ هاي دنيا هميشه توي دلش باشد کسي‌ که همه خوشي‌ هايش را با همه قسمت مي‌کند ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

لما

‏ زنگ زد به من که داريم ميرويم بيا
‏ من بعدا ميايم شما برويد من کمي‌ کار دارم
‏ميدانم که نميخواهم بروم حوصله ندارم ناراحتم ازينکه کارم پيش نميرود حوصله جشن گرفتن هم ندارم اصلا خوش حال نيستم که بخواهم با ديگران بگويم و ‏بخندم
‏يعني‌ چي‌ که بعدا مي‌ ايم ؟ داريم با ماشين ميرويم و تو هم الان ميايي‌ ...
‏حتا حوصله مخالفت کردن هم ندارم ميدانم که بمانم هم کاري نميکنم .

‏فقط ما سه تا هستيم ؟
‏بقيه حتما الان رسيده اند
‏باران ميايد ...چقدر ما سه تا روز هاي باراني‌ با اين ماشين اينور و انور رفته ايم ... چقدر من اين آهنگ را دوست دارم احتمالا خودم هم الان دیگر دارمش ‏چرا هنوز گوش نکرده ام ...
‏بنجامين و خاوير و ادن مي‌رسند همزمان با ما...
‏آهاي شما ها دير کرده ايد ها !
‏سيگارت را تمام کن برويم تو
‏اين قانون جديد سيگار اينجا اجرا ميشود ؟
‏ميرويم تو
‏فقط ما شش نفر هستيم ؟
‏ابجوي 5 دي ال بگيريم همگي‌ ؟
‏امروز دوشنبه است ها !
‏يک روز ميخواهيم جشن بگيريم ...
‏ليوان ها را بالا ميبريم به سلامتي‌ همگي...‌ هر دو تا ليوان بايد يکبار به هم بخورند وگرنه نميشود...
‏صداي خنده هايمان بلند تر ميشود... از ته دلم ميخندم برنامه هايم يادم رفته اند...
‏ميکاييل به من گفته که تو کمي‌ گي‌ هستي‌ !
‏ناااااا ؟ خوب تعريف کن ؟ چند تا مرد را تا به حال بوسيده اي ؟
‏سه يا چهار نفر ...
‏ادن آب بخور تو مستي‌
‏ادن تو از روز اول از بنجامين خوشت ميامده راست بگو...
‏تصميم ميگيريم که ادن عاشق بنجامين است و همه ميخنديم از ته دل
‏من از همه خوشم ميايد ... لاله تو که مرا ميفهمي‌ ؟
‏من طرف تو ام ادن...
‏يک سري ديگر سفارش بدهيم ؟
من مستم
‏من هم هستم ولي‌ سفارش بدهيم ...
‏غذا ميرسد همه از غذاي هم مي‌خوريم ليوان ها بالا ميروند و خنده ها بلند تر ميشوند
‏خاوير ما را که يادت نميرود ؟
‏دارم فکر مي‌کنم که من تازه دارم لما را کشف مي‌کنم بايد يک ماه ديگر ميماندم...
‏به سلامتي‌ تو
‏به فارسي‌ چطور بگوييم به سلامتي‌
‏به س ل ا م ت ي‌
‏به سا لو ما تي‌
‏اينجا ميشود سيگار کشيد ؟
‏اوووو تو هم مگر سيگار ميکشي‌ ؟ تو که پسر خوبي‌ بودي ....
‏فقط گاهي‌ ...
‏پس فقط يک دانه هم به من بده...
‏سيگار ها دست به دست ميشود و براي هم روشن مي‌کنيم
ميخنديم و ليوان هايمان را با هم عوض مي‌کنيم... بشقاب هم را خالي‌ مي‌کنيم
‏سرخيو ميرسد ‏براي بار دهم ماجراي مچ انداختنش با من را تعريف مي‌کند ميز را خالي‌ مي‌کنيم و دوباره مچ مي‌ اندازيم ، صاحب رستوران بالاي سر ميز ما ايستاده ‏است
‏روي چه کسي‌ شرط ميبندي ؟
‏گابريلا دستم را فشار ميدهد
‏نميگذارم دستش را بخواباني‌ تو ...
‏ميخنديم و سيگار ها را دست به دست مي‌کنيم ...
‏من بستني‌ ميخواهم
‏يک سري ديگر سفارش بدهيم
‏من ديگر نيستم
‏شکلات و بستني‌ ميرسد و همه با هم شريک ميشويم...
‏ميخنديم و همه برنامه ها فراموش ميشوند...

‏چرا زياد با هم بيرون نميرويم ؟
‏تو قهرمان مني‌
‏ از ته دل ميخندم
‏بغلم مي‌کند و دستم را ميبوسد
‏ادن آب بخور تو مستي‌...
‏ميشود فردا سر کار نرويم ؟
‏زير باران مي‌ ايستديم و حرف مي‌زنيم و باز ميخنديم
‏همه همديگر را ميبوسيم و خدا حافظي‌ مي‌کنيم و میگوییم ‏تا فردا...

پراگ 3


‏براي ناهار ميرويم و همه دور ميز بزرگ وسط اتاق به صف مي‌ ايستند ،گرسنه نيستم، دلم هنوز انگار شور ميزند ...
‏بشقابم را دستم گرفته ام و دور و بر را نگاه مي‌کنم. خانمي‌ که ديده بودم سر ميزي با چند مرد نشسته است ...
- ميتوانم سر ميز شما بنشينم ؟
- بله حتما ...
دو تا از پسر ها را ديده ام وقتي‌‏ نشسته بودم روي مبل و چاي ميخوردم روبروي من نشسته بودند،
من يان هستم... با خنده دستش را به طرفم دراز مي‌کند، موهاي بلند پر پشت دارد ‏که دور صورتش ريخته قيافه اش دقيقا شبيه شير هاي توي قصه هاست، از آن شيرهاي مهربان ولي‌ ...
‏جوزف ، زبينک و النا
‏همگي‌ ساده هستند وخجالتي. النا هر حرفي‌ که ميزند بي‌ اختيار بعدش ابرو هايش را بالا ميبرد و دهانش را کمي‌ کج مي‌کند به حالتي‌ که انگار مي‌خواهد بگويد ببخشيد اگر حرف بيربطي‌ ‏زدم...
‏‏هميشه ارتباط ها با ساده ترين حرف ها شروع ميشوند .‏خودم را معرفي‌ مي‌کنم ، من از سويس آمده ام از دانشگاه EPFL پوستر شما را ديدم کارتان جالب است من هم به اپليکيشن هاي بيولوژيک امواج‏ علاقه مند بودم و مدتي‌ هم رويش کار ميکردم ...
‏ و گفتگو خيلي‌ راحت ادامه پيدا مي‌کند .
‏همگي‌ مال اسلواکي‌ هستند و از يک دانشگاه آمده اند ولي‌ به خاطر من انگليسي‌ حرف ميزنند. وقتي‌ هم که چند جمله به زبان چک بينشان رد و بدل ‏ميشود بعدش برايم توضيح ميدهند که چه ميگفتند
‏-ما داشتيم برنامه ميريختيم که بعد از ظهر برويم شهر را بگرديم شما هم دوست داريد با ما بياييد ؟
-‏البته با کمال ميل

‏ساعت 2 و چهل دقيقه نوبت من است نشسته ام و پرزنتيشن ها را گوش ميدهم به نظرم همه به طرز عجيبي‌ سخت صحبت ميکنند شايد هم هول شده اند ‏اقايي‌ کنار من نشسته است . يک بار به هم نگاه کرده ايم و لبخند زده ايم، بعد از مدتي‌ بي‌ مقدمه مپرسد شما از سويس آمده ايد و با پروفسور ‏موسيگ کار مي‌کنيد ؟
‏با تعجب ميگويم بله شما از کجا ميدانيد ؟
‏-من استاد خاوير هستم که الان پيش شماست
-‏اه بله من ميدانستم که شما هم صحبت مي‌کنيد ... راستش ديدمتان فکر نميکردم که اسپانيايي‌ باشيد فکرميکردم هندي باشيد ...
‏-(ميخندد) خوب همه مان تيره هستيم ... شما کجايي‌ هستيد ؟
‏-شما بگوييد
‏-فرانسوي هستيد ؟
‏-(با خنده) نه
‏-آها، پس امريکايي‌ هستيد !
‏اين بر تعجب مي‌کنم ... نه من ايراني‌ هستم
‏-ايراني‌ ؟؟
‏-بله
‏-پس چطور اينقدر خوب انگليسي‌ صحبت مي‌کنيد ؟
‏-من ؟
‏-بله خيلي‌ خوب صحبت مي‌کنيد
‏-( توي دلم) من که هنوز حرفي‌ نزده ام !

‏نفر بعدي من هستم ‏خوب دختر جان کاري ندارد که ... تو که اين يک کار را خوب بلدي ...
‏اسم من را صدا ميکنند ... پشتم را صاف ميگيرم و سرم را عقب ميدهم ميروم جلو و ميکروفن را ميگيرم
‏همه کساني‌ که قبل از من صحبت کرده اند با عبارت Ladies and gentlemen شروع کرده اند ... به جز من ولي‌ خانم ديگري در سالن نيست
‏well, apparently there is no other lady present in the room, so, gentlemen, thank you for attending my presentation…
‏سالن پر است. رديف جلو يک سري پيرمرد مو سفيد نشسته اند ... پسر ها با کنجکاوي و کمي‌ بدجنسي‌ لبخند ميزنند ‏ حس مي‌کنم ميکروفون خيلي‌ سنگين است و نميتوانم در دستم نگهش دارم تصميم ميگيرم که صداي خودم به قدر کافي‌ رسا هست، ميکروفن را ‏مي‌گذارم روي ميز ...

‏پيرمرد هاي مو سفيد روي صندلي‌ هايشان به جلو خم شده اند و با دقت نگاه ميکنند ... دستهايم و همه اجزاي صورتم در جنبش اند ميدانم صدايم را ‏کجا بالا ببرم و کجا آرام صحبت کنم ميدانم روي چه کلماتي‌ و روي چه هجاهايي‌ تاکيد کنم شيفتگي‌ و تعجب حاضران را مي‌بينم و يک بار ديگر با ‏رضايت حس مي‌کنم که سخنران خوبي‌ هستم به هر زباني‌ که صحبت کنم ...

‏يکي‌ از پيرمرد هاي اخمويي‌ که رديف اول نشسته است در تمام مدت با جديت نگاهم مي‌کند . بدون هيچ حرکتي‌ در چهره اش ...حرفم که تمام ميشود ‏سوال ها را جواب ميدهم .ميخواهم که بروم بنشينم همان موقع که همه برايم دست ميزنند با همان اخمي‌ که کرده سرش را به علامت تاييد تکان ‏ميدهد و با دو انگشتش روي ميز ميکوبد... دقيقا انگار که مي‌خواهد به من بگويد آفرين بچه جان ....

‏ميدانم که جايزه بهترين مقاله را برده ام... نه به خاطر کارم که بخش خيلي‌ کوچکي‌ از کار فرعي‌ ديگري بود ... به خاطر اينکه ميدانم چطور ‏احساسي‌ را که ميخواهم در ديگران ايجاد کنم و جالب است که ادم ها در نود درصد موارد از روي احساسشان تصميم ميگيرند...

پراگ 2


خوشحال ا م که پرزنتيشن من روز اول است و بعد از آن قرار است بدون هيچ استرسي‌از سفرم لذت ببرم ...
‏لباسي ‌که براي روز سمينار اورده ام را ميپوشم موهايم را صاف مي‌کنم ارايش مي‌کنم به خودم در آينه لبخند ميزنم و از در ميروم بيرون دلم شور ‏ميزند ...
‏براي صبحانه ميروم پايين گيجم ... سالن شلوغ است پر از بچه هايي‌با شلوار هاي جين رنگ رفته و موهاي چرب شده و بيني‌ها و لب هاي سوراخ ‏شده ... در قيافه شان بي‌تکلفي‌مي‌بينم با کمي‌چاشني‌سرکشي‌و صد البته سرخوشي‌دوران نوجواني‌...

‏نميدانم چه ميخواهم بخورم دلم سالن خلوت آرام مي‌خواهد يک ليوان شير ميريزم و ژامبون و پنير برميدارم ...

‏از در هتل ميروم بيرون و مپيچيم سمت چپ... صد متر انطرف تر هتل ديگري است به نام المپيک ارتميس که سايت کنفرانس است از در که تو ‏ميروم ميز پذيرش کنفرانس سمت چپم است و مقابلم سالني‌پر از مردان جوان با کت و شلوار مشکي‌کراوات زده و کيف لپ تاپ به دست ...
‏ احساس امنيت و ارامش مي‌کنم و بي‌اختيار لبخند ميزنم...
‏مسولين ثبت نام خانم هاي بلوند قد بلند خنده رو هستند با خوشرويي‌کارتم و برنامه کنفرانس را دستم ميدهند و راهنمايي‌ام ميکنند به سمت اتاقي‌‏ که ميتوانم کتم را اويزان کنم...

برنامه اول خوشامد گويي‌مسولين است چر من که از اساتيد دانشگاه پلي‌تکنيک پراگ است اول صحبت مي‌کند با لهجه غليظ چک ‏و به سختي‌... رييس دانشگاه نفر بعدي است مرد ريز نقشي‌که وقتي‌ميگويد از صميم قلب خوشحال است که ميزبان اين دوره کنفرانس است
‏تمام شادي و شعف اش را ميشود از قامت شق و رقش ديد ... جمله هايش را به سختي‌تمام مي‌کند و ذوق مي‌کند...
عضلاتم شل ميشوند، توي ‏صندلي ام‌پايين ميروم پايم را مي‌اندازم روي پايم سرم عقب ميرود و لبخند ميزنم

‏‏براي بريک که بيرون ميرويم من سريع همه را از نظر ميگذارنم ... ظاهرا تنها کسي‌که هستم که تنها آمده است ... همه گروه گروه ايستاده اند و ‏حرف ميزنند من از تنها ماندن در بين جمع خوشم نميايد ... ‏‏براي خودم چايي‌ميريزم و ميروم پوستر ها را نگاه مي‌کنم . يک نفر خانم ديگر در بين جمعيت پيدا مي‌کنم و خوشحال ميشوم...

پراگ 1

-آقا جون اين قسمت يک و دو رو که محصول ديشبه عجالتا داشته باشين تا بعد

‏ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه ژنو ... کشوري که نگاهت با نگاه هرکسي‌ بيش از چهار ثانيه طلاقي‌ کند با لبخند به تو سلام ميدهد ...
‏ساعت 6 بعد از ظهر فرودگاه پراگ پايتخت جمهوري چک... يک تکه کوچک از سرزميني‌که زماني‌ قلمرو امپراتوري بوهميا بود و بعد هم يوگسلاوي ‏قديم شد با مردمي‌کشيده قامت و افتاب سوخته.. پيشاني‌بلند و فک قوي انگار که هميشه دندانهايشان بر هم فشرده است... و الان هم هر تکه ‏اش اسمي‌ مجزا گرفته و شده چک و اسلواکيا و صربستان و کرواسي‌و با... مردمي‌که هم همديگر را دوست دارند و هم از هم خشمگينند...

‏ساکم را ميگيرم و ميروم طرف در خروجي‌... خوشحالم و هيجان زده ام... از بانکومات فرودگاه 1000 کرون چک ميگيرم که ميشود کمتر از 100 ‏فرانک سوييس ولي‌باز هم عدد 1000 را که ميبينم حس مي‌کنم زياد است...

‏يک جايي‌خوانده بودم که اينجا قبل از سوار شدن به تاکسي‌در مورد قيمت با راننده توافق کنيد...
-‏چقدر ميگيريد مرا تا هتل المپيک ببريد ؟
-‏ 800 کرون
‏ظاهرا صفر هاي جلوي اعداد اينجا هم زياد اعتباري ندارند.

‏هتل ام دور است... ‏‏بيشتر از نيم ساعت در راهيم و من شهر را تماشا مي‌کنم و ياد همه جاهايي‌مي‌افتم که تصميم گرفته ام ببينم...
‏ هتل سه ستاره است که جزو ليستي‌بود که مسول کنفرانس به شرکت کننده ها پيشنهاد کرده بود... با خودم فکر ‏کرده بودم که تعداد ستاره ها احتمالا در همه جاي اروپا با معيار يکساني‌سنجيده ميشوند و هتل سه ستاره اينجا در پراگ با مثلا تورينو ايتاليا يا حتا ‏سوييس چندان فرقي‌ندارد اصلا اينطوري نيست ...
‏اولين چيزي که به محض وارد شدن به شدت توجه من را جلب کرد تعداد زياد بچه هاي تين اجري بود که همه جا را پر کرده بودند...
‏وسايلشان روي زمين پخش بود و دائم با اسانسور بالا و پايين ميرفتند... يک لحظه حس کردم وارد يک خوابگاه دانشجويي‌شلوغ شده ام ... ‏احتمالا بک پکر هايي‌بودند که دور اروپا مسافرت ميکردند و در هتل هاي ارزان قيمت ميخابيدند...
‏خودم را به مسول پذيرش معرفي‌مي‌کنم که اخم کرده و بي‌حوصله به نظر ميرسد اينجا همه با خنده به ادم سلام نميدهند
‏سر و صدا و شلوغي‌بچه ها براي اولين بار در زندگي‌کلافه ام مي‌کند و اينکه از بين اين خيل عظيمي ‌که بي‌هوا تنه ميزنند و مي‌آيند و ميروند رد ‏شوم و خودم را در اسانسور جا کنم برايم سخت ... است از عادت ديدن اين همه ادم يکجا درامده ام...

‏ در اتاقم را باز مي‌کنم و نفسي‌از روي رضايت ميکشم... تميز و مرتب است با دو تا تخت که البته فقط يکي‌شان روتختي‌و بالش دارد .
‏ساکم را باز مي‌کنم و لباسه هايم را توي کمد اويزان مي‌کنم ... پنجره را باز مي‌کنم و نفس عميق ميکشم...
‏در يخچال را باز مي‌کنم و ذوق مي‌کنم ... پر است از انواع ليکور و ودکا و البته ابجوي چک... ولي‌يخچال سرد نيست... همه جايش را وارسي‌‏مي‌کنم و مطمئن ميشوم که به برق وصل است ولي‌مسلما کار نميکند ... لباس عوض مي‌کنم و ميروم پايين. از خانمي‌که پشت ميز رسپشن نشسته
‏سوال مي‌کنم که نزديک ترين مغازه اينجا کجاست که بشود مواد خوراکي‌خريد دلم شير و ماست مي‌خواهد.
-‏در ضمن يخچال اتاق من خراب است
-‏کدام اتاق هستيد ؟
-‏452
-‏بسيار خوب

‏درماندگي‌

‏من به شدت دلم مي‌خواست بشينم سفر نامه اين چند روز اخيرم رو بنويسم ولي‌ انقدر کارم ‏بد پيش ميره که الان اصلا دل و دماغ ندارم ! يه ميل مهم هم بايد ميزدم به مهرنوش ‏هنوز نزدم ...
آخه چرا هيچ چيزي به فکرم نميرسه ؟ نکنه من خنگم جدا ؟ مدت ها بود ‏انقدر احساس درماندگي‌ نکرده بودم ... يه وقتي‌ هست لااقل ادم ميدونه دنبال چه چيزي ‏بايد بگرده... الان حتا ديگه نميدونم رو کجاي اين برنامه ها که مثل کلاف سر در گم پيچيده ‏به هم دست بذارم ... بچه ها دارن مي‌رن آخرين ابجو رو با خاوير بخورن که داره ميره ‏ازينجا... دلم نميخواد از جام تکون بخورم ... گفته بودم ميام ولي‌ نميرم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

‏از اينور و اونور

‏برنامه مدل کردن جريان هاي مغناطيسي‌ بدون هيچ دليل قانع کننده اي جواب نميده ! به همين سادگي‌ ! هيچ کار ديگه اي هم به فکرم نميرسه !

‏ 1 ماه مي‌گذره از روزي که من خوش حال و سرمست از حس خود - در انجام هر کار توانا - بيني‌ رفتم تو اتاق خوان که نتايج اوليه برنامه هام ‏رو که رو يه فيلتر اولترا وايد بند امتحان کرده بودم بهش نشون بدم... پارامتر هاي S ام به نظر خودم که عالي‌ بود و فقط کمي‌ ( حدود 2 ‏گيگا هرتز فقط !! ) شيفت داشت ! ولي‌ البته شکل کلي‌ منحني‌ ها درست بود... من هم به اين نتيجه رسيده بودم که اشکال از من نيست و از ‏انسافت ديزاينر مسلما ! خوان ولي‌ تا نتايج رو ديد گفت همممم. .. من کمي‌ بدبينم ! اين رو روي چند تا ساختار ديگه امتحان کن، چرا اينقدر ‏شيفت داره ... خوب ديگه همين !
‏تا امروز من هر قسمتي‌ رو که تغيير دادم جواب هام بدتر و بدتر شده ! چيز هايي‌ رو هم که تغيير دادم مطمئن ام که غلط بودن ! يعني‌ نميتونم ‏دوباره مثل اول بکنمشون ! الان نه تنها شيفت دارم بلکه ديگه شکل کلي‌ منحني‌ ها هم درست نيست، حتا گاهي‌ S12 بيشتر از صفر مي‌شه !!! هيچ ‏کاري هم به فکرم نميرسه... حتا نميدونم اشکال از کجاست، آيا فرمولاسيون کلي‌ مساله اشکال داشته يا ايمپليمنت کردن کد ؟ همه چيز رو هم ‏دبل چک کردم... الان چي‌ کار کنم ؟

‏اينجا تو لوزان اين چند روز کارناوالي‌ هست و جشني‌ به نام جشن آفتاب، البته افتابي‌ در کار نيست و بارون قطع نمي‌شه ... مردم لباساي بامزه ‏پوشيدن و طبل ميزنن و اواز مي‌خونن و انقدر خوش حال ان ... ادم هاي گنده همه جاشون رو رنگ کردن و خودشون رو شکل شيطون يا دلقک ‏درست کردن و با جديت کامل کاراي مسخره مي‌کنن ... و خوش حال ان... بيرون غذا ميخورن با هم حرف ميزنن... و خوش حال ان...
‏يه شب که داشتم بر ميگشتم خونه و از بين اين جمعيت رد ميشدم دو تا پسر بچه جلوم رو گرفتن با دو تا تفنگ به طرفم و گفتن پول يا هر ‏چيز‏ديگه که داري رد کن بياد !
-‏من تسليم ام
-‏پول
-‏( به فرانسه ) من هيچي‌ ندارم و فرانسه هم بلد نيستم
-‏چي‌ بلدي ?
-‏انگليسي‌
-‏( با ذوق و در حاليکه بپر بپر ميکردن به انگليسي‌ غلط ) اسمت چيه
‏( به فرانسه ) دختري که پسر بچه هاي کوچيک رو ميدزديد!وزنداني‌ ميکرد !
‏( با جيغ و خنده به فرانسه ) يوهو، بيا بيا ببينيم بيا بيا ...
‏ ومن رد ميشم در حاليکه بچه ها پشت سرم تير اندازي مي‌کنن و داد ميزنن ايست ايست دختري که پسر بچه ها رو زنداني‌ ميکني‌...


۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

‏بارون

‏همش بارون مياد، چرا بارون بهار با بارون پاييز و زمستون انقدر فرق داره ؟
‏همش بارون مياد ولي‌ من تو دلم آفتابه... کاش تو هم تو دلت آفتاب باشه...

‏کدوم ادم عاقلي‌ آخه ميره زير اين بارون فوتبال بازي ميکنه ؟ شک ندارم يکي‌ از اون دو تا گل رو خودت به خودتون زدي ! ميدونم الان داري دعا ميکني‌ ‏که آخر هفته افتابي‌ باشه...

‏انقدر خوش حاله هر دفعه، تند تند که مي‌خواد حرف بزنه زبونش ميگيره يه کم...

You have done everything great by now, we have already met the obligatory requirements of the project, we can go now to implement our crazy ideas
ذوق ميکنه و ميگه:
Yeeaap! Why not
‏منم که همسن اون بودم اينطوري بودم، ذوق ميکردم و همش مي‌گفتم Why not ...‏يادم نيست از کي‌ ياد گرفتم به بلند پروازي بگم خيال پردازي...

خيلي‌ خوب فالو ميکني‌، شرمنده هنوز پکيج تون رو باز هم نکردم، اگه از جزييات ايمپليمنت کردن ‏نرم افزارتون هم بپرسم با همين هيجان جواب ميدي ؟

‏بارون قطع شد، ميگم که بارون بهاره ديگه....

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

برتراند راسل

آقا جون !
‏من يه ارادت عجيبي‌ نسبت به آقاي راسل پيدا کردم ! ميخوام يه سري کار هاش رو ترجمه کنم به فارسي‌ !
‏عمرن چاپ شه ؟ خوب اينکه معلومه ميدونم ... عمرن کسي‌ بخونه ؟ اينو نميدونم... يه نظري بدين خواهشا... ممکنه هيچ فايده کوچکي‌ به حال ‏هيچ تنابنده اي در زير اين اسمان ابي‌ داشته باشه؟

تولد


‏تولد امسال من رسما آخرين تولدي بود که دهگان رقم سنم 2 بود ! خوب به سلامتي‌ ! يه وقت فکر نکنيد که من يه ذره هم ناراحتم ها ! اصلا !
يادمه فروغ ‏که سي‌ سالش شده بود ميگفت خوش حالم که يه خط باريک افتاده وسط پيشونيم و چند تا موي سفيد هم تو شقيقم پيدا شده ...‏ طفلک بيچاره، فکر ‏ميکرد که موي سفيد و خط پيشوني‌ عقل به سر دل ديوونش مياره ... ‏اگه کسي‌ همچين خيال باطلي‌ مي‌کنه از حالا بگم که عمرن !! فکرشم نکنين يعني‌ ! يعني‌ بهتر که ‏نميشه هيچ، هي‌ روز به روز هم بدتر مي‌شه ! خلاصه که من موندم دست اين دلم و بهار و بارون و‏افتاب و چي‌ بگم ديگه...
‏ واي آخ جون حالا بگم از تولدم ! :D:D
‏سه روز مونده به تولدم که يه بسته خوشگلي‌ اومد دم در خونه، که توش يه سري ده تايي‌ از CD ‏هاي اديت پياف بود با يه کارت خوشگل مهربون... دلم برات تنگ شده آقاي جيگمل! بليطم ‏رو هم خريدم که بيام و زندگي‌ رو جشن بگيريم …همونطوري که تو گفتي…
‌ همون موقع نشستم 2 ساعت اديت پياف گوش کردم ... واااي آخه اين اهنگشو گوش بده .... بابا ‏اين زن ديوانه است ... آخه ببين چه ميکنه ... ادم عاقل رو ديوانه ميکنه چه برسه به من !!!
‏‏ ‏
‏روز قبل تولدم رفتم دانشگاه ديدم که گابريلا برام يه بسته شکلات از زوريخ اورده ! انقدر بسته خوشگلي‌ داشت، توش پر شکلات هاي تپلي‌ جور و‏اجور بود ... هر کدوم يه مزه ولي‌ همگي‌ تو مايه هاي شکلات تلخ که من عاشقشم ... کل بسته رو همون روز تموم کردم ... هم کام خودم شيرين ‏شد هم کام دلم ...( ايشلا کامتون شيرين باشه هميشه! )
‏خود روز تولدم هم همينکه رسيدم افيس روجيتسا اومد بغلم کرد و گفت تولدت مبارک ! بعدش هم سر ناهار فردريک بغلم کرد و باز گفت تولدت مبارک ! ‏منم نميدونم چرا انقدر ذوق ميکردم ! مثل بچه ها...

‏روز بعد از تولدم هم صبح خونه بودم که اقاي پستچي‌ اومد دم در... بسته رو که باز کردم ‏دلم در جا رفت... آخه تو چطوري ميتوني‌ چيزاي به اين خوشگلي‌ پيدا کني‌ ؟ به اين ظريفي‌،‏به اين زيبايي‌... يه انگشتر صدفي‌ سبز و سفيد، يه گردنبند چوبي‌ سبز... اون گوشواره ها که ‏خودت داشتي‌ و مي‌دونستي‌ من چقدر دوست دارم، همونا که اينجا هرچي‌ گشتيم مثلش و پيدا ‏نکرديم ... اونا رو از کجا اوردي آخه ؟ نکنه دوباره پاشدي رفتي‌ مادريد به خاطرشون ؟ ‏و اون کارتت... اون کارتت رو ميدوني‌ من چند بار خوندم ؟ ميدوني‌ چقدر شاد شدم ؟
‏ميدوني‌ چقدر ذوق کردم ؟ ميدوني‌ چه بويي‌ ميداد ؟

چقدر الان دلم مي‌خواد تشکر کنم ... از خيلي‌ ها...

‏ از ‌ شما ها که جمعه شب اومدين با من جشن گرفتين و اون ‏دستبند و گردنبند خوشگل رو برام اوردين که از همون فرداش با ذوق و شوق همه جا نشون ‏دادم ...واقعا انتظارش رو نداشتم... از ‌ تو که ‏هميشه همه جا هستي‌ و به همه چيز فکر ميکني‌ حتا به کيک تولد که خودم اصلا به فکرش نبودم... از ‌ شما دو تا که بعدش با من اومدين مويدا که ‏سالسا برقصيم.. . چه رقصي‌ بود ولي‌...
‏ از ‌ همه شما که شنبه شب اومدين و با من جشن گرفتين... از ‌ تو که ساعت 4 صبح فرداش پرواز داشتي‌ و نتونستي‌ بياي ولي‌ واسه من کادو ‏فرستاده بودي، از ‌ تو که هم بهم ميل زده بودي، هم روز تولدم تبريک گفته بودي، هم برام شنبه شب 2 تا CD راک اوردي، واقعا سعي‌ مي‌کنم ‏يه کم بفهمم اين موسيقي‌ راک رو !
از ‌ تو که با اينکه مريض بودي اومده بودي ‏برام اون کيف خوشگل سبز اسپريت و آورد بودي…
از تو اقاي صاحب رستوران، که وقتي‌ فهميدي دور هم جمع شدن ما به مناسبت جشن تولده بدون اينکه کسي‌ بهت گفته باشه سورپريزمون ‏کردي، چراغ ها رو خاموش کردي و يه کيک کوچولو اوردي سر ميزمون که روش فشفشه بود ! و من يه دفعه ديدم که همه کسايي‌ که تو رستوران اند ‏دارن دست ميزنن و براي من تولدت مبارک مي‌خونن... خيلي‌ مزه داد ... خودت حتما ميدوني‌ چقدر….

‏ميدونين چي‌ فکر مي‌کردم با خودم ؟ اينکه اگه اضافه شدن رقم دهگان عمر ادم اينهمه خوش حالي‌ واسه ادم بياره ، من حاضرم هر ماه رقم دهگان ‏ عمرم اضافه بشه...

افاضات

ما که کار نمي‌کنيم، لا اقل آپ ديت کنيم !