۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

شب خوش

‏آبگوشتي‌ که بوي آبگوشتهاي مادر بزرگ ها را ميدهد را بريزي در کاسه سفالي‌... جا افتاده و غليظ، تکه هاي نان را در آب ش بخيساني‌ و هر کدام ‏را که ميگذاري در دهانت همه مزه هاي خوب بچگي‌ هايت دوباره بيايد زير دندانت ... سرت هم گرم باشد کمي‌... بعد گوشتش را بکوبيد با ابليموي ‏تازه ...
جمع هم جمع دوستانی باشد که همدلي‌ شان را دور يک ميز جمع کرده اند و هر کسي‌ کمي‌ از حال خوبش به بغل دستي‌ اش تعارف مي‌کند... روي ميز هم ‏شراب قرمز ايتاليا و فرانسه باشد و ساکي‌ که از سنگاپور امده و خنده ها و گپ هاي هميشگي‌، انطرف هم هايده بخواند و فريدون فروغي‌ و سياوش ‏قميشي‌ و بقيه هم به نوبت قشنگترين آهنگ هايشان را ...
‏به تمام خاطراتي‌ فکر مي‌کنم که زير اين سقف هاي بي‌ ريا ساخته ميشوند وقتي‌ دور اين ميزهاي باصفا همدلي‌ و خوشي‌ هاي جواني‌ مان را با هم ‏قسمت مي‌کنيم... به جواني‌ مان فکر مي‌کنم و دلهايمان که پر از خنده هاي سرخوشانه و عشق هاي بي‌ نام است... به همه بوهاي خوش و همه ‏شب هاي صافي‌ که ماه در آسمانمان است...
ميروم در ايوان و سيگاري اتش مي‌کنم و به تو فکر مي‌کنم که انقدر هميشه نزديکي‌ حتا اگر انطرف ‏اقيانوسها باشي‌... چشمهايم خيلي‌ دور ها را ميبيند، آنجا که نور چراغ هاي خانه هاي شهر با هم قاطي‌ ميشوند و تو آن دور ها لبخند مي‌زني‌..

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

شادی

‏تنهاي خيس از عرق ... نفس هاي مست و رقص رقص رقص... خنده هاي سرخوش از ته دل ... خستگي‌ ...نفس هاي بند آمده... شراب قرمز و ‏سفيد و رکلت سويسي‌ و اهنگ ايراني‌ ...ولو شدن توي مبل ...کيک تولد... فروغ خواني‌ و شاملو و اخوان ...

‏شاد بودن پر سخت نيست...

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

PhD comics

‏همينجا من عاجزانه تقاضا مي‌کنم از همه عزيزاني‌ که در فيس بوک استاتوسشون رو ميذارن i hate PhD و همه اوناي ديگه که هي‌ ميگن آخه ‏اين چه غلطي‌ بود ما کرديم و همه کساني‌ که انگر اتک ميگيرن هر از گاهي‌ و همه کسايي‌ که دچار فراستريشن ميشن و خلاصه هر کي‌ رو از قلم انداختم ‏شرمنده ! برين اينجا سابسکرايب کنين !‏اين خورخه چام اومده بود اينجا يک سميناري داد به نام
the power of procrastination
‏يعني‌ من شخصا يک ساعت تمام از خنده مردم ! از اون خنده هاي از ته دل که ميگن هر دو دقيقش به اندازه 45 دقيقه يوگا کار مي‌کنه ها!
‏نگين نگفتي‌ ها ...



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

ممنون

‏من نميشناسمت ... ولي‌ ممنون که هستي‌... خوشحالم ازينکه هستي‌ ... فقط نميدانم چطور حال تو را خوب مي‌کنم وقتي‌ که حال خودم گاهي‌ اينهمه بد ‏است... الان ولي‌ خوبم...ممنون.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

پديده ای به نام اينترنت

‏بعضي‌ چيز ها هستن که آدما اختراع کردن الان هم ديگه شده روتين و همه دارن هر روز ازشون استفاده مي‌کنن اصلا هم هيجان زده نميشن من ولي‌ ‏گاهي‌ يه دفعه همچين ذوق زده ميشم که نگو... مثلا در مورد همين کامپيوتر، من يادمه که من و ريحانه و مهرنوش يک بار نشستيم و فکر کرديم که ‏اصلا هيچ طوري راه نداره که اين موجود ساخته دست بني‌ بشر باشه، يعني‌ اصلا ها... حالا شما هر چي‌ ميگين بگين من که شخصا مطمئن ام که ‏اسمون باز شده و اين پديده با همه جاه و جبروتش نازل شده... يا مثلا اينترنت !!
‏در راستاي همين وبلاگ چراغ جادو خواني‌ يک دفعه در صفحه کامنت ها برخوردم به کامنت يک آقاي نويسنده 66 ساله که از قضا دوست غلامرضا ‏تختي‌ بزرگ بوده و الان نوه اش رو تو آمريکا پيدا کرده و با هم مکاتبه مي‌کنن !!! آخه فکر کنين ! يک پيرمرد 66 ساله ‏ ( ببخشيد قصد توهين ندارم منظورم ‏ يک شهروند سنيور هستن ) در ايران، که دوست زمان جواني‌ تختي‌ بوده، امکان داشته اصلا اون موقع ها از فکرش هم خطور کرده باشه که مثلا40 ‏سال بعد نوه 11 ساله دوستش رو که تازه اون سر دنيام هست در يک دنياي مجازي پيدا کنه و با هم گپ هم بزنن ؟؟ جدا ها ؟ خيلي‌ ‏عجيب و دور از ذهن بوده حتما...
‏خودمونيم حالا اين اينترنت عجب پديده جالبيه ولي‌ ....:P

‏بچه اي که حيف بود اگر نبود

‏وقتي‌ 12 سال پيش عاقله زن هنرمندي که منيرو رواني‌ پور باشد ‏با جوانک خوش بر و رويي‌ که بابک تختي‌ باشد ازدواج کرد همه همه جا نشستند به لب گزيدن که اي خانم از شما بعيد بود ...
‏آنهايي‌ هم که تا حدي حق زنده بودن و عاشق شدن براي جنس مونث قائل بودند گفتند اي نوش جانت خانم جان، چند صباحي‌ هم کام ‏بگيري از اين زندگي‌ غنيمتي‌ است... ولي‌ باز ته دلشان میگفتند حيف که اين چيز ها اخر و عاقبتش به خوشمزگي‌ اولش نيست...
‏ حالا جدا ازينکه اين دو تا 12 سال است به خوبي‌ و خوشي‌ دارند با هم زندگي‌ ميکنند، امروز اين وبلاگ را ديدم که مال شيرين پسرشان است...
‏دلم رفت... جدا حيف نبود اين موجود ملوسک نبود ؟ کيف کردم نوشته هايش را خواندم از بس خوب و خوش مزه بود... من که از حالا جزو خوانندگان پر و پا قرصش هستم... جدا اينهمه صفا و سلامت بچگي‌ غنيمت است تو اين دوره ‏و زمانهٔ ادم هاي عجيب و غريب...





۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

سنبلک هاي سوخته

صبح اول صبحي‌ پاشدم که يه روز آروم افتابي‌ داشته باشم امروز ديدم يک نفر اين لينک رو برام فرستاده...

‏جدا اين همه جراح پلاستيک داريم تو اون مملکت که ماشالا هزار ماشالا وضعشون هم بدکي‌ نيست از قبل اين اپيدمي‌ وسواس بزرگ کردن سينه و ‏کوچيک کردن دماغ و کج کردن گوشه راست پلک چپ... هيچ کدوم اين رو ديدن؟

‏کار ندارم با اون جنايت کاري که از گلوي اين طفل هام معصوم بريد و گردن عربده کش هاي چماق به دست همسايه رو کلفت کرد ..

همين ‏خودامون، هيچ کاري نمي‌تونيم بکنيم واسه اين سنبلک هاي سوخته ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

به همين سادگي‌ به همين ‏خوش مزگي‌ !

‏در راستاي اينکه اين خواهر مهرنوش هي‌ ميگه چرا تو صدات در نمياد من نشستم فکر کردم ديدم تا اطلاع ثانوي يک کلمه حرف انتلکتوالي‌ ندارم ‏بزنم ! فلزا( لذا!!)در راستاي همين امور روزمره عارضم به خدمتتون که :
‏اولا من رسما ديگه شب رو روز مي‌کنم و روز رو شب مي‌کنم فقط واسه اينکه روز 4 جولاي برسه من چمدونم رو ور دارم در و پشت سرم محکم ‏ببندم همچين با دل خوش و نيش باز راه بيفتم برم ‏ برم بغل اقاي جيگمل ديگه ‏هم بر نگردم اصلا ! ‏ :P

‏بعدش هم ميخوام که همش هي‌ برم بيچ و بخوابم رو ماسه هاي داغ تا وقتي‌ که بشم ‏رنگ شکلات :D:D بعدش تازه موهام رو هم ميخوام فرفري کنم ! ‏خلاصه که همش هي‌ هرشب فکر همينا رو مي‌کنم ذوق مي‌کنم به همين سادگي‌ به همين ‏خوش مزگي‌ !

‏ديگه بگم خدمتتون که امروز رفتم يه دوچرخه ديدم مااااماااان ! اصلا انگار فقط واسه من ‏گذاشته بودنش اونجا ! خلاصه بهم گفتن خانم جان هفته بعد جمعه بيا دوچرختو وردار ببر ...‏حالا دارم فکر مي‌کنم يه لما سايکلينگ تريپ ارگانايز کنيم بد نيست ...:D

‏بعدش ديگه چي‌ بگم... هفته ديگه يه مهمون خيلي‌ عزيزي داره مياد از ديار اليور تويست !:D ‏همچين دلم براي خنده هاي شاد و شنگولش تنگ شده که نگو... ميخوام ورش دارم ببرمش ‏اينترلاکن به صرف کوهنوردي و صفا ...

‏فردا هم ميخوام برم اي که آ يه کمد بخرم واسه لباسام که ديگه جا ندارم براشون، يه دوست ‏‏عزيزي لطف کرده قراره امر خطير رانندگي‌ رو به عهد بگيره و ازونجا که بسيار انسان اهل دلي‌ است اين دوست ما، و از بغل هر تا سر کوچه رفتن ‏اسپيرين خريدني‌ يک بساط باربي‌ کيو در جنگل در مياره قرار شده ماشينه رو ورداريم و بريم که بريم ديگه...:D

‏خلاصه اين از ما ...
‏پي‌ نوشت .‏مامي‌ لطفا اش رشته وکيوم شده رو هم به ليستت اضافه کن !!( خورشت قورمه و قيمه و بادمجون و فسنجون که رديفه ؟:D)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

‏توضيح واضحات


‏آقا جون ! شما ميتونين بالا برين يا پايين بياين يا هر کار ديگه که دوست دارين بکنين ! مردم هميشه اون چيزي رو که خودشون دوست دارند در مورد ‏شما ميگن نه اون چيزي که شما دوست دارين در موردتون گفته شه! فلذا :take it easy baba!!
‏حالا ديگه خود دانيد !

‏بچه که بودم هر وقت مامانم از دست کسي‌ ناراحت يا عصباني‌ ميشد بدو بدو ميرفتم بهش مي‌گفتم مامي‌ من دست طرفدار تو ام ها ! ( يعني‌ که من ‏با تو ام ! به بيان ديگه هر کي‌ به تو چپ نگاه کنه با من طرفه ! حالا نيم وجب بيشتر نبودم ها !! )
‏واي از امروز تصميم گرفتم دست طرفدار خودم بشم ! انقااااادر مزه داره که نگو ! :D:D
انصافا چقدر دست طرفدار خودتونين ؟؟