۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

عيد پاک

‏بطري شراب قرمز روي ميزمه هنوز تهش هم به اندازه 2 تا گيلاس سرخالي‌ مونده ... ديدي که آخرش يادمون رفت تمومش کنيم...
‏به من گفتي‌ کي‌ وب لاگت رو آپ ديت ميکني‌ ؟
-‏امشب...
-‏پس حتما بنويس که امروز 2 فروردين سال 1378 من و تو با هم در لوزان تو يه کافه نشستيم و در مورد همه زندگيمون حرف زديم، در ‏مورد گزشتمون و آينده مون ، همه زندگيمون ... امروز من و تو، با هم، تو لوزان ..
‏- باشه...
‏ساعت 10 شب رسيدي و من منتظرت بودم تو سالن فرودگاه و تو رو بين مسافرا پيدا نميکردم و يه دفعه ديدم يه حجم کوچيک مشکي‌ مثل گنجيشک پريد از بين بقيه رد شد و اومد طرف در... صورتت رو نديدم ولي‌ سه سوت شناختمت...

‏حالا تو رفتي‌ از کوه هاي آلپ رد شدي و دوباره رسيدي به سرزمين شراب و آفتاب و گل سرخ ... و من يادم مياد که چند روز اينجا در سرزمين ‏پنير گروير و گاو هاي زنگوله دار با هم زندگي‌ کرديم و خنديديم و اخم کرديم و حرف زديم و حتا اونقدر که فرصت 4 روزه اجازه ميداد دعوا هم ‏کرديم که زندگي‌ کامل شده باشه ...

‏حالا هم اينا رو مينويسم همونطوري که تو گفتي‌ که يادمون بمونه ...

‏که سه بار رفتيم تا کاتدرال به اين اميد که از پله هاي برجش بريم بالا و همه شهر رو ازون بالا بينيم و هر بار يک چيزي شد که نشد بريم بالا و به ‏اين نتيجه رسيديم که ظاهرا به صلاح نبوده 2 تا ملوسک برن نوک برج ... و عوضش کلي‌ عکس هنري از خودمون کنار ديواره هاي پرگل گرفتيم

‏و اينکه تو برف و سرما بردمت کويي‌ و 3 ساعت پياده راه رفتيم و وقتي‌ رسيديم که شب شده بود و نمي‌شد هيچ جا رو ببينيم ... و تازه من به تو ‏نگفتم که اون دو نفري که راه رو ازشون پرسيديم نگفتن که تا کوييي‌ فقط بيست دقيقه راه مونده، بلکه گفتن که اصلا کوييي‌ رو نميشناسن و ‏خوب مسلما تو انتظار نداشتي‌ که من به يه دختر يخ کرده کمي‌ عصباني‌ که دلش ميخواسته بره تو کافه مواپمپيک بشينه بستني‌ بخوره و الان داره تو ‏سرما ميلرزه و دنبال من راه مياد و لابد تو دلش هم حرص ميخوره بگم که اصلا خودم هم نميدونم کجا دارم ميبرمش ؟
‏خدا رو شکر که اون يه دونه کافه باز بود که بريم کنار اون آقاي عجيب و قريب بشينيم و گرم شيم... راستي‌ تو ميگي‌ اون اقاي بيچاره الان چي‌ کار ‏ميکنه با سگش ؟
‏و بعدش هم ميخواستيم اوتو استاپ کنيم و برگرديم و هر ماشيني‌ که از دور ميومد تو ميگفتي‌ که من سوار اين نميشم و البته هيچ کدوم هم
‏برامون نگه نداشتن...
‏ و اون شبي‌ که من حوصله مهموني‌ رفتن نداشتم و اصلا هم نميخواستم برقصم و آخر شب ‏تو هي‌ ميگفتي‌ لاله بريم خونه و من هي‌ مي‌گفتم فقط يه دور ديگه برقصيم با اين آهنگ ...

‏و اون فوندو که خو رديم و بعدش هر چي‌ شراب قرمز يا به قول تو حلال ميخورديم نميبردش پايين...

‏و اون روزي که ناهارمون و ورداشتيم رفتيم جنگل و هي‌ برف گرفت و هي‌ افتاب شد و تو از همه چيز فيلم گرفتي‌ حتا از آب تني‌ کردن يه کلاغ ‏يخ زده تو آب سرد

‏و اون روز که با هم رقصيديم دور قالي‌ ‏

‏و اون شبي‌ که من همش آهنگ افغاني‌ گوش کردم و تو به من خنديدي

‏و روزي که ساعت 4 صبح پاشديم و رفتيم ايستگاه قطار

‏و تو رفتي‌ به سرزمين شراب و گل سرخ و افتاب و من اينجا در سرزمين پنير گروير و گاوهاي زنگوله دار دارم اينها رو مينويسم و لبخند ميزنم



۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

استاد بعد از اين


‏آقا جون من اصلا ساخته شدم که استاد دانشگاه بشم چرا کسي‌ اين موضوع رو درک نميکنه ؟ :D
‏حالا درسته که من پتنتي‌ چيزي ندارم و 1000 تا مقاله IEEE چاپ نکردم و تازه ‏نمره هام هم در دوره ليسانس و فوق ليسانس همش بيست نبوده ولي‌ خوب که چي‌ ؟ اين دليل مي‌شه واقعا ؟

‏يکي‌ بايد امروز ميومد فقط قيافه اين دانشجوي منو ميديد که چطوري داشت از ذوقش ميمرد از بس که موتيويتد شده بود!
‏يه پروژه که خودم تا ديروز نمي‌فهميدم صورتش چيه رو همچين با هيجان براش توضيح دادم که نگو !

‏يعني‌ فقط بايد قيافش رو ميديدين ها، مثل بچگي‌ هاي خودم که هر دفعه ميرفتم تو اتاق شاه آبادي يه طوري حرف ميزد که حس ميکردم يه نابغه کشف ‏نشده بودم تا حالا و همين فرداست که 2 تا پتنت بدم و 3 تا نوبل بيگرم !!

‏همچين با هيجان براش گفتم کسي‌ تا به حال اين کار رو نکرده و اگه بتوني‌ اين مدل رو پياده سازي کني‌ پابليشش مي‌کنيم که خودم هم باورم شد ‏کسي‌ تا حالا روش شلکنف رو روي مشتق فاکتور ارايه آنتن امتحان نکرده !!

‏حالا اصل ايده هم اصلا مال من نبود ها ! منو چه به آنتن اصلا ! اين دانشجو هم قرار نبود مال من باشه گابريلا اومد گفت ببين من اصلا نميفهمم ‏صورت اين پروژه چيه سرم هم شلوغه بيا تو خانومي‌ کن قبول زحمت کن اينو بگير... ديگه منم گفتم چه کنيم ديگه ...
‏بعد يه روز موقع ناهار که فردريک ‌ کماکان داشت از چگونگي‌ امورات من جويا ميشد گفتم راستي‌ من اين ترم يه دانشجو دارم يه پروژه هم داره در مورد ‏روش شلکنف ! در همين حد فقط ميدونستم ها ! بعد گفت ا ا ا ا راستي‌ من سالها پيش يه ايده اي داشتم که اگه مثلا فلان کار و بکنيم اينطوري مي‌شه و‏اينا ولي‌ هيچ وقت فرصت نکردم پياده سازي کنم ...
‏حالا من ايده يه نفر ديگه رو گرفتم دادم يه نفر ديگه پياده سازي کنه که من پابليشش کنم ! مشکلي‌ هست ؟ :D:D بهزاد ميگه به اين ميگن منجمنت !!

‏پ. ن. حالا البته کار در حد پابليش و اينا نيست ها اصلا ! خواستم کمي‌ پز بدم فقط :P:D
‏پ. ن 2. ولي‌ جدا انقاااادر کيف مي‌کنم اين بچه ها رو مي‌بينم که اينطوري چشاشون برق مي‌زنه ذوق مي‌کنن وقتي‌ انگيزه بهشون ميدي يه کاري بکنن ‏... بابا من دوست دارم درس بدم به کي‌ بگم ؟!

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

phd سخت است!!

واااي خدا ! نه اينکه وقتي‌ اين phd رو شروع کردم فکر کرده باشم اسونه ها، اصلا !! ولي‌ ديگه قرارمون اين هم نبود جدا!
‏ ‏اين چه وضعيه جدا ؟ آخه اينا منظورشون چيه انقدر کار از ادم ميکشن ؟
اين ترم يه دانشجو دارم که من مسول پروژه ليسانسشم، هي‌ بايد آقا رو فالو ‏کنم ببينم در چه حاله پسره گييييييج!!! هردفعه براش هر چي‌ رو توضيح ميدم کلي‌ سر و صدا مي‌کنه که آخ جوون حله ! رفتم که کولاک کنم ديگه ! بعد ‏ميره دفعه بعد ريست شده برميگرده که چي‌ کي‌ کجا ؟
‏حل تمرين هم هستم الان که ساعت 11 شبه تازه بايد بشينم ببينم سوالايي‌ که فردا صبح کله سحر بايد برم سر کلاس حل کنم ‏ چي‌ هستن ! اين دانشجو ها هم که همه اذهان مشعشع ! يکيشون ميپرسه انتگرال x چي‌ مي‌شه، اون يکي‌ ميگه از نظر کوانتيک اگه من يک واحد بار را‏بگذارم در وسط اين صفحه داراي چگالي‌ بار يکنواخت توزيع رياضي‌ تابع توصيف کننده ميدان در محل بار چه ميباشد !! خدا من با اينا چي‌ کار کنم آخه ؟!!
‏پروژه خودم که ديگه هيچي‌، واقعا اين فرانسوي جماعت مثل خودمونن ! نميفهمم چطور پيشرفت مي‌کنن ! 5 ماهه ما داريم به کارفرما التماس ‏مي‌کنيم بابا بيا يه جلسه بذاريم ما اين نرم افزار رو که براتون نوشتيم ‏ تحويل بديم شما بگين چه امر ديگه اي دارين کجاش موقع ران کجه صافش کنيم اصلا انگااااار نه انگار ! ديوانه شدم از بس هر هفته قراره جلسه ‏باشه و نيست!
‏رسرچ پروپزال خودم رو هنوز ننوشتم
‏ 20 تا پست چسبوندم به کامپيوترم از کارايي‌ که بايد بکنم نميدونم چرا همش همونجا هستن !!لا اقل چسبشون خشک نمي‌شه بيفتن من ديگه نبينمشون!!

دوستان عزيز ناديده من


‏خريدن کتاب هم به اندازه خواندنش براي من شيرين است، حتا اگر هيچ وقت نخوانم اش ، چقدر کيف ميکنم وقتي‌ در سايت امازون اسم اريش فروم ‏را تايپ مي‌کنم و يک ليست بلند از همه کتابهايش ميبينم که يکي‌ از يکي‌ هيجان انگيز ترند، ميشود کتابي‌ را اسمش anatomy of human destructiveness است نخريد ؟ man for himself را چطور‏؟ آن هم وقتي‌ لازم نيست يک صبح تا شب در خيابان انقلاب دنبال طرف راه بيفتي‌ و بروي توي تک تک آن دخمه هاي زير زميني‌ با حسي‌ که ‏حتما چريک ها قبل از عمليات داشتند ، که مثلا کتاب جامعه باز پوپر را بخري...

‏چقدر انديشه اينجا محترمانه آزاد است، ، فکر کردن به هيچ چيزي گناه نيست و جرم نيست، هيچ محدوديتي‌ براي نقد نيست، براي شک نيست، ‏براي تفکر و جستجو نيست، ‏و از وسط همين انديشه هاي بي‌ افسار و ازاده است که هميشه بهترين راه حل ها براي پيچيده ترين مشکل هاي ادم ها پيدا شده و چقدر مطمئن ام که باز هم پيدا ‏خواهد شد...
‏عاشق اينجا هستم با ‏ آزادي بي‌ قيد و شرط فکر و انديشه اش عاشق کتاب خريدن، حتا اگر همه را نخوانم، ‏ ‏
‏حتا از فکر کردن به گذاشتنشان در قفسه کتاب هايم کيف مي‌کنم، و از فکر لذت غير قابل وصف مز مزه کردن سطر به سطر شان و اينکه چطور ‏نبوغ بي‌ حد نوسنده محصورم مي‌کند، از سرخوشي‌ شيريني‌ که حس مي‌کنم وقتي‌ که ميبينم تنها نيستم و انگار هيچ وقت هم نبوده ام ...‏تا زماني‌ که ادم هايي‌ هستند که انقدر خوبند و عزيزند و بزرگند و وجودشان براي ‏نوع بشر سودمند بوده ... حرف هاشان درد ها را تسکين داده براي مشکلات پيچيده راه حل هاي ساده داده اند و در تک تک جمله هاشان دلسوزي ‏عميق هست براي اين ادميزاد سرگردان، و اميد هست، و مدارا هست و عشق هست و همه چيز هايي‌ که با هر مرامي‌ نگاه کنيد به آن به جز خوبي‌
‏نيست...

کساني‌ که منطق شان انقدر با منطق من آشناست و دنيا را همانطور ميبنينند که من ميبينم... درست يا ‏غلطش را کاري ندارم، هماهنگي‌ و همگوني‌ را ميگويم، شاد ميشوم و سرخوش ميشوم و سرمست ميشوم وقتي‌ با هم مسلکان نديده ام گپ مي‌زنيم و‏فکرمان را پرواز ميدهيم بي‌ هيچ ترسي‌ و محدوديتي‌، به نام انسان و به حرمت انديشه آزاد ...

تولدم نزديک است، امروز براي خودم سه تا کتاب از راسل خريدم...
Principles of mathematics ,why i’m not Christian ,bertrand russell on God and religion,
‏خيلي‌ خوشحال ام، حتا اگر نخو انمشان، حتا اگر فقط بگذارمشان در قفسه کتاب هايم و هر شب که نگاهشان مي‌کنم حس کنم که با دوستان عزيز ناديده ‏ام به هم لبخند مي‌زنيم و تنها نيستيم ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

اگه همه مثل من بودن!!

‏يه دوست مشترکي‌ داريم من و مهرنوش خيلي‌ با نمکه ...يه مهموني‌ دعوت شده بود هم مي‌خواست بره چون حوصلش سر رفته بود ‌ هم نميخواست ‏بره چون فکر ميکرد حوصله بفيه ادم هايي‌ که دعوت بودند رو نداره،
‏هي‌ ميگفت اه اه ، اين a ازون ادماست که همش حال ديگران رو ميگيرند و مفتخرند به اينکه لج چند نفر رو تا حالا تو زندگي‌ شون دراوردن،
‏هي‌ دفعه پيش بيخودي به اين b بيچاره ميپريد، اصلا خوشم نيومد، آخه حال ديگران رو گرفتن هنره ؟ اگه راست ميگين يه کم به هم حال بدين، يه کم همو دوست داشته باشين، يه کم با هم مهربون باشين ... جدا اگه همه مثل من بودن ...
‏ اين يکي‌ c هم که از هر ده تا جمله که ميگه نه تاش متلک به اين و اونه آخه ‏من نميفهمم ادم مجبوره جدا انقدر بي‌ ديگران متلک بگه ؟ که چي‌ آخه ؟

‏ وااااي، اين پسره d رو که نگو، من نميفهمم اين چرا آخه انقدر لاف مي‌زنه و به هر بهانه اي از خودش تعريف مي‌کنه هي‌ ميگه من اينطوري من اونطوري، ازين آدما که فکر مي‌کنن خيلي‌ ادم مهمي‌ ان و هي‌ شلوغ مي‌کنن..... هيچ هنري هم نداره ها !

‏بالاخره هم رفت ها، بعدش که رفت ديد اههههههه چقدر همه با هم خوب و مهربون اند، اصلا هم کسي‌ به کسي‌ متلک نميگه، کسي‌ هم پاچه کسي‌ رو ‏نميگيره، همه هم از مصاحبت هم لذت ميبرن، تازه d هنرمند از آب درومد جدا!!
‏خودش ولي‌ کلي‌ سر و صدا کرد پاچه يه نفر رو هم گرفت !

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اصلا کي‌ گفته من کارم رو دوست ندارم ؟

‏وااااي ! يه سري روف تاپ ملوس چسبونده بودم کنار ديواره هاي باکسم که جريانو همچين خوشگل ليز بدن که بره پايين زمين شه ... تا ‏پريروز ولي‌ نميدونم چرا کار نميکردن، بعدشم 1000 خط برنامه نوشته بودم که اين اسلات هاي ريزه ميزه رو با جريان مغناطيسي‌ مدل کنم که برنامم 20 ‏برابر سريع تر کار کنه اونم که اصلا اميدي بهش نبود ... يه دفعه همچين همگي‌ با هم مهربون شدن شروع کردن مثل مااااه کار کردن که نگو !!
‏الان يه نمودار اس پارامتري دارم جيگر !
‏تازه يه کنفرانسي‌ پيدا کردم يه گوشه از بهشت ! دد لاينش هم تا آخر مارسه ...ديگه چي‌ بگم ؟ :D:D


۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

سرتان سلامت

‏هاردم سوخته است، نه ضربه خورده بود، نه هيچ اتفاق غير عادي ديگري افتاده بود، نشسته بوديم با هم کار ميکرديم بي‌ سر و صدا و بي‌ هيچ بهانه ‏سوخته بود. با کمپاني‌ دل تماس گرفتم و نيم ساعت طول کشيد که چهار خط اطلاعت بينمان رد و بدل شود، با آن لهجه آلماني‌ غليظ اپراتوري ‏که مشخصات من را ميگرفت ... گفت که کسي‌ را ميفرستد که هارد را عوض کند ولي‌ کار ديگري نميتواند بکند ...
‏ امروز به مسول فني‌ آزمايشگاه گفتم ميتواني‌ کاري کني‌ شايد يک قسمتي‌ از اطلاعت را بشود بازيابي‌ کرد، کامپيوتر را گرفت و رفت و يک ساعت بعد‏آمد که متاسفم، کاملا سوخته، کاري نمي‌شود کرد...
‏حالا دارم فکر مي‌کنم که چرا هيچ وقت به بک آپ گرفتن فکر نکرده ام، هنوز هم باورم نمي‌شود که يک سال خاطره، عکس، فيلم و مطلب ميشود در ‏عرض يک دقيقه براي هميشه برود جايي‌ که ديگر دستت نرسد...
‏اگر شما هم مثل من هيچ وقت به بک آپ گرفتن فکر نميکنيد، همين الان اين کار را بکنيد...

‏ولي‌ اگر هم يک وقت هاردتان سوخت و بک آپ نداشتيد، به قول دوستي‌، فداي سرتان هارد خودتان سالم باشد هميشه !


‏براي صفا

‏به من گفتي‌ که قلم خوبي‌ دارم، که حظ ميکني‌ نوشته هاي من را ميخواني...‌ قلم که خوب ‏نيست خودش …قلم را بايد بزني‌ در جوهر دل عاشق پيشه که خوب بنويسد، اين دل عاشق ‏پيشه را هم که تو خودت به من داده اي …
‏همه اين لرزه ها را ، همه اين شور و درد را همه اين شيدايي‌ هاي سخت شيرين را ، همه را که تو ‏خودت به من داده اي ...
‏جرات شک کردن را و پرسيدن از خدايان بي‌ چون و چراي بديهيات، که چه کسي‌ شما را آنجا نشانده است با اين قدرت بي‌ مثال بايد ها و نبايد هايتان که هيچ ‏ترديدي را هم بر نميتابيد، اين را که تو به من دادي...
‏و هنر بخشيدن… بخشيدن همه مردم دنيا… که اينچنين دل بسوزاني‌ بر رنج کساني‌ که تو را اينچنين ميرنجانند، اينها که همه از کرامات توست نه من...
‏تو که صفاي مني‌ و صوفي‌ مني‌ و حالا هم فيروزه دريايي‌ شده اي ...
‏من که هيچ چيزي به جز ادامه کوچک تو نيستم که يک روز اينهمه شيدايي‌ و طربت را در کاسه من ريختي‌ و گفتي‌ حالا ديگر تو برو …
و من لرزان لرزان ميروم ... با هزار ترديد و با هزار اميد... و دلم هم به همان لبخند دريايي‌ تو گرم است ...تو که انت مني‌ که من مارک تو ‏باشم، که تو درخت من باشي‌ و من ميوه تو باشم و يک روز ببينيم که جايمان را عوض کرده ايم...

‏مثل بچگي‌ هايم، من دفتر مشقم را ميگذارم کنار پايت و هزار سال مينويسم اگر فقط تو اينها را بخواني‌....


۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

چطور ميشود زيباترين آهنگ دنيا را خواند ؟

‏چه سرنوشتي‌را ميشود براي دختر بچه اي پيش بيني‌کرد که مادرش يک خواننده دوره گردي ‏بوده در خيابان که او را رها کرده و پدرش هم که بازيگر دون پايه سيرک بوده بچه را در 3 يا 4 سالگي ‌به ‏ يک روسپي‌خانه سپرده در يکي‌از محلات بدنام شهر ‏و روسپي‌ها تا 10 سالگي‌ از او مراقبت کرده اند… بعدا پدر سر و کله اش پيدا شده و او را با خودش برده به سيرک و بچه ‏مدتي‌هم با سيرک و زير دست و پاي ديگران مسافرت ‏کرده بزرگ تر که شده باز در خيابان رها شده همانجا اواز خوانده و همانجا خوابيده ؟
‏‏حالا گيريم که يک صداي جادويي‌هم داشته، يک استعداد ذاتي‌درخشان براي خوانندگي‌ هم داشته‏...
اين دختر دوره گرد با ظاهر کمي‌خل وضع که در کاباره هاي محلات پست شهر اواز ميخواند و پولش را هم به پدر بيکار شده دائم الخمر اش ميدهد ‏که به کم هم راضي‌ نيست و رسما از او مي‌خواهد که به جاي دهانش پاهايش را کمي‌باز تر کند که پول بيشتري بگيرد ، ‏اين دختر را چه به بوبينو و موزيک حال پاريس ؟
‏حالا گيرم لوييس لوپه اتفاقي ‌در خيابان اين پرنده کوچک را در حال اواز خواندن ببيند و مبهوت شود و‏دستش را بگيرد و از گوشه خيابان ببرد به گرني ‌شانزليزه ...‏ چطور ميشود که در دنياي خوانندگي‌ ‏در کاباره هاي پر اوازه با آن قوانين نا گفته پشت پرده که هميشه پول بر آنها حکم فرماست از اين ‏دختر بي‌کس و کار که در سفته اي هم در گلو دارد سو استفاده نشود ؟ استثمار نشود ؟
‏تازه مدير کاباره گرني‌ مثل پدر مراقبتش کند و بعد هم با يک آهنگ ساز حرفه اي که دستي‌ در راديو دارد اشنايش کند که اولين کارش را به اسم ‏خودش به بازار بدهد و ناگهان ستاره بي‌ بديل سالنهاي تاتر پاريس شود ...
‏اين فرانسوي ها ادم هاي نازنيني‌ هستند ... حالا جدا ازينکه من شخصا خيلي‌ دوستشان دارم، انصافا اين اتفاقات فقط در همين مملکت ممکن ‏است بيفتد...
‏حالا البته اين دختر بچه خوشبخت به آن معنا که ما ميگوييم نشد با آن اعتياد سنگين به الکل و البته چيز هاي ديگر که تا حدي هم شايد به خاطر درد ‏ناشي‌ از بيماري روماتيسم پيشرفته اي بود که داشت و احتمالا سوغاتي‌ همان خوابيدن روي سنگفرش هاي خيس خيابانها بوده وقتي‌ هنوز کسي‌ زير بال و‏پرش را نگرفته بوده ...

‏ولي‌ با اين حال، زيبا ترين و به ياد ماندني‌ ترين ترانه هاي موسيقي‌ فرانکوفون را خلق کرد و بزرگترين خواننده پاپ فرانسه براي هميشه لقب ‏گرفت ... خودش و CD هايش ‏دور دنيا دست به دست گشت و من فکر مي‌کنم هنوز هم ميگردد ...

‏زندگي‌ اش را اليويه داهان امسال فيلم کرده و ماريون کوتيارد هم که راست ميگويند خارق العاده ترين بازي کل تاريخ ژانر زندگي‌ نامه را ارائه ‏داده و انصافا اسکار امسال حقش بوده ...

‏اگر مثل من عاشق موسيقي‌ فرانکوفون هستيد اين فيلم را حتما ببينيد... خصوصا آن صحنه اي که پير و مچاله زير بغلش را ميگيرند مينشانندش روي ‏صندلي‌ که گوش کند به آهنگي‌ که اهنگساز جواني‌ اورده، به اين اميد که هنوز شايد پرنده شان بخواهد بخواند براي آخرين بار، که البته نميخواهد چون ديگر ‏حتا رمقي‌ نيست که سرپا بايستد ... و چهره اش که چطور ناگهان زنده ميشود و شکفته ميشود وقتي‌ که فقط چند ثانيه اول آهنگ را ميشنود... و چطور ‏هيجان زده اشک ميريزد و ميگويد اين زندگي‌ من است... زندگي‌ من است... من اين را ميخوانم... و زيباترين آهنگ دنيا را ميخواند ...







۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

no comment!

-I want to start partying now and from here…let’s buy some beers start drinking in the car!
I really want to forget everything about this f… PhD for one night !!!
-but you are not supposed to forget your problems with alcohol!

‏مرگ من ؟ جون من راست ميگي‌؟ اي واي تو رو خدا ؟
!!‏اي واي خوب شد گفتي‌ ! واي من رو بگو مي‌خواستم ديگه ازين به بعد ديگه هر مشکلي‌ داشتم برم سراغ ‏بطري شراب
‏1: من آخرش نفهميدم تو يعني‌ واقعا انقدر يخ بيمزه اي يا مشکل زبان باعث مي‌شه ما همو نفهميم ؟؟
2:‏نه مرگ من! چطوري آخه تو انقدر ضد حالي‌ ؟
3:‏نکنه خودت خيال ميکني‌ بامزه اي وقتي‌ اين حرفا رو مي‌زني‌ من نميفهمم ؟ آره ؟
‏4:خدايا ! اينجا کجاست آخه منو فرستادي ! حالا درسته من با تو زياد رابطه خوبي‌ ندارم ولي‌ تو ناسلامتي‌ بزرگتري نبايد که مقابله به مثل کني‌ ! بابا منو ‏بفرست برم سر خونه زندگيم ديگه دهاااااا ...

اندر باب کنسرت راک رفتن دوست عاشق پيشه ما

‏يه همکاري دارم هر وقت ميره اسکي‌با دست و پاي زخمي‌و تن کوفته و ناراحت برميگرده و همش تکرار مي‌کنه :
I really don’t know why I’m doing this! I’m not made for that, I even do not enjoy it, it was the very last time I did it…
‏دفعه بعد وقتي‌يکي‌پيشنهاد ميده کي‌مياد بريم اسکي‌اين آخر هفته اولين نفريه که با خوشحالي‌جيغ مي‌کشه ميگه من !!!

‏يه بنده خدايي‌ هم هميشه همينطوري با سه چهار تا از دوستاش ميره کنسرت راک ! هر دفعه هم که برميگرده ميگه اين ديگه دفعه آخري بود که من با ‏اينا رفتم کنسرت !
دفعه اول که رفته بوده 3 نفر بودن و ‏ساعت 7 رسيده بودن به محل مورد نظر که ظاهرا سرباز هم بوده، اين دوست ما هم ‏ لباسش کم بوده ( تازه وارد بوده نميدونسته تو اين مملکت وسط تابستون هم هوا ميتونه يه دفعه مثل آخر پاييز سرد بشه ) از اول کار يه دفعه ديده ‏داره از سرما يخ مي‌زنه . بعد هم نگاه کرده بوده ديده بوده که يه عده دارن رو سن با صداي بلند و از ته دلشون داد ميکشن ( ‏ البته هيچگونه موسيقي‌و ريتمي‌رو نتونسته بوده در بطن اين صداي فرياد تشخيص بده ) و بقيه هم يه حرکات عجيبي‌انجام ميدن شبيه سماع ‏دراويش. خوشيش وقتي‌تکميل شده که فهميده گروهي‌که مورد علاقه دو نفر ديگست ساعت 11 کارشون شروع مي‌شه !!

‏يه ضرب المثلي‌هست که ميگه when rape is inevitable, relax and joy دوست ما هم همينو با خودش تکرار کرده که به خودش قوت قلب بده ولي‌متوجه هستين که بين 7 و 11 چند ‏ساعت فاصله زماني‌هست، شوخي‌که نيست خوب !
‏خلاصه دوست ما که داشته از سرما ميلرزيده توجهش جلب مي‌شه به يه کيوسک کوچولو که يه آدم مهربوني‌از توش ‏داشته تند تند آبجو و شراب قرمز ميداده دست مردم ...
‏-از از سرما مردن که بهتره لااقل...
اينو ميگه و ميره وايميسته بغل کيوسک...
چند ساعت بعد دو نفر ديگه ميان دنبالش که بيا برنامه شروع شد . ازينجا قسمت جالب ماجرا شروع مي‌شه .
‏دوست ما که ديگه اصلا سردش نبوده همين که ميره به طرف سن يه دفعه حس مي‌کنه که چقدر منتظر اين لحظه بوده و چقدر اين گروه رو دوست داره ‏( البته تا حالا هرگز اسمشون رو هم نشنيده بوده ) و متوجه مي‌شه که داره عميقا با اين موسيقي‌ ارتباط برقرار مي‌کنه و لذت ميبره و اينکه چقدر همه ‏آدم هايي‌ رو که اونجا هستن دوست داره و اصلا چقدر همه همو دوست دارن و همه چيز خوبه و همه خوبن ...
‏بعد هم يه دفعه ميبينه وسط کسايي‌ که در حال جذبه و سماع اند واستاده و خودشم يکي‌ از اوناست ...
‏و ظاهرا قضيه به خير و خوشي‌ تموم شده البته، موقع برگشتن اون دو نفر ديگه زير بغلشو که داشته از خنده ريسه ميرفته و واسه ماه تو آسمون و سبزه و درخت و کوه آواز ميخونده ميگيرن و ميبرن تو ماشين رو صندلي‌ عقب ميخابونن ...
‏بعدا هم براي من تعريف کرد که در تمام طول راه صداي اون دو نفر و که داشتن با هم حرف ميزدن از يه جاي دور ميشنيده و وقتي‌ که ميرسن خونه ‏و راننده ماشين و پارک مي‌کنه که ببردش تا توي خونه در تمام طول مسير 10 متري که 10 کيلومتر به نظرش ميومده داشته با خودش ميگفته که ديگه ‏هرگز در تمام عمرش چنين اتفاقي‌ تکرار نخواهد شد از بس که حالش بد بوده ... ولي‌ الان که يادش مياد فقط لبخند ميزنه و سري تکون ميده ‏با يه شرمندگي‌ خفيف شيرين...

‏ايندفعه ولي‌ قضيه فرق داشته کمي‌ ظاهرا، از اول تا آخر رفته تنها يه گوشه واستاده ... اصلا هم دلش نخواسته با بقيه بالا پايين بپره تازه وقتي‌ هم ‏که ديده همه چقدر خوشحال دارن جيغ ميکشن و دست تکون ميدن بيشتر ناراحت شده... نه شراب موقع شام و نه ابجو بعدش هم کمکي‌ بهش نکرده . ‏دلش تنگ بوده لابد نميدونم، بعد از کنسرت رفته يه کوکتل واسه خودش سفارش داده و يه ابجو براي همراهش ، تمام طول راه هم تو ماشين ‏خوابيده حرف هم نزده شايد هم حتا يه کم گريش گرفته ...

‏فرداش که اخلاقش به جا بود و مثل هميشه به همه چيز ميخنديد به من گفت : من البته کلا با اين نوع موسيقي‌ هم فرکانس نيستم ولي‌ خوب ‏ اگه من رو هم يه نفر از پشت بغل کرده بود و هي‌ گردنم رو از روي موهام بوسيده بود مثل همه بالا پايين ميپريدم و دست تکون ميدادم و همچين ‏ خوب همفرکانس ميشدم با همه چيز که نگو !

‏‏ چي‌ کارش کنم هميشه همينطوريه ...
‏امروز هم رفته 9 کيلومتر دويده الان هم نشسته اينجا داره اديت پياف گوش ميده و سيگار مي‌کشه ...
حالا دفعه بعد هم اگه بگن کي‌ مياد اين آخر هفته بريم کنسرت فوري با خوش حالي‌ جيغ مي‌کشه ميگه من ها!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

همکار دوست داشتني‌ من

‏همکار A روز سه شنبه به همکار B و همکار C پيشنهاد ميده که جمعه با هم برن يه کنسرتي‌ که تو يه شهر ديگست ...
B که تکليفش با خودش روشنه و ميدونه کار ديگه اي نداره جمعه شب بکنه از همون اول ok رو ميده ولي‌ C هنوز نميدونه که مي‌خواد بياد يا نه و‏اگه مياد مي‌خواد آيا با دوست پسرش مي‌خواد بياد يا تنها و قرار مي‌شه برنامش رو چک کنه و فردا خبر بده که بليت بخرن ...
‏چهار شنبه مي‌شه و C هنوز نميدونه که مي‌خواد چي‌ کار کنه، A و B بليت ميخرن واسه خودشون
‏5 شنبه مي‌شه C هنوز نميدونه چي‌ کار مي‌خواد بکنه...
‏جمعه مي‌شه، C بلاخره تصميم گرفته بياد، ولي‌ دوست پسرش که يه شهر ديگست احتمالا مستقيم مياد همون شهري که کنسرت هست فلذا هنوز ‏نميدونه ‏بليت چطوري مي‌خواد بگيره
جمعه وقت ناهار وقتي‌ همه دور هم جمع اند C با خوش حالي‌ اعلام مي‌کنه که امشب دارن مي‌رن کنسرت و ‏بعدش بلافاصله حس مي‌کنه که بايد از اول به بقيه هم ميگفتن و اينکه آيا حالا بد شد که اينطوري شد و يا بد نشد و و و...

1: ‏بابا 3 تا ادم دارن با هم مي‌رن يه جايي‌ والا اينهمه فکر و خيال و چي‌ بگيم و چي‌ کنيم نداره
2: ‏ميگم اگه 6 نفر بخوان يه جايي‌ برن که 4 تاشون مثل C باشن جدا چه برنامه اي شود !!
3:در کل C رو خيلي‌ دوست دارم فقط گاهي‌ کمي‌ ميره رو اعصابم وقتي‌ الکي‌ الکي‌ همه چيز و ميپيچه به هم ! بابا يه کم استريت فوروارد تر باشين ‏آخه ...

‏جمعه هاي تنبل

‏ديديد بعضي‌ وقتا آدم کاملا بيخودي عصبانيه از دست بقيه ؟
‏من الان کاملا بيخودي عصباني‌ ام ! يعني‌ عصباني‌ نيستم ولي‌ اعصاب هم ندارم، اين روبرتو بنجامين رو اورده اينجا تو آفيس داره يه چيزي در مورد HFSS براش توضيح ميده، صداي حرف زدنشون تمرکز منو به هم مي‌زنه نميتونم کار کنم، حتا صداي تق تق کيبرد روجيتسا که اونور داره احتمالا چت ‏مي‌کنه هم اعصاب منو به هم ميريزه، برنامه هام هم که کاملا بيخودي و بي‌ دليل جواب نميدن ديگه هيچي‌ ...
‏چقدر خوبه که امروز جمعه است و روز آخر هفته است و مي‌شه اصلا کار نکرد... يعني‌ مي‌شه مثل هميشه تصميم گرفت که شنبه يکشنبه همه کاراي ‏عقب مونده رو انجام داد و به همه ميل ها جواب داد و از همه برنامه ها جواب گرفت ... بعدش راحت نشست و اينا رو نوشت و به امشب فکر ‏کرد و به اينکه تصميم گرفتي‌ که خيلي‌ اين PhD رو جدي نگيري ... و اينکه از خوشي‌ هاي کوچيک دم دست بيشتر از فکر کردن به خوشي‌ هاي بزرگ دور لذت ببري...
‏وقتي‌ هم که شنبه مي‌شه ديگه همه چيز يادت رفته و تصميم ميگيري که از دوشنبه ديگه جدي کار ميکني‌ !!

‏خيلي‌ سيستم جالبيه ولي‌ جالبترش اينه که با هر کي‌ حرف ميزنم دقيقا داره همين سيستم رو پياده مي‌کنه ! بريم ببينيم چي‌ مي‌شه آخر عاقبتش !





۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

‏در يک شب سرد زمستاني‌


‏آفتابگردون من شب هفتم ماه مارس سال 2007 به دنيا اومد...

‏وقاحت يا حماقت ؟

‏بعضي‌ چيز ها براي من خيلي‌ بديهي‌ و واضح به نظر ميرسند ، مثل اصول اوليه جبر يا هندسه ‏که احتياج به اثبات ندارند ، بعضي‌ از اصول روابط انساني‌ هم همينقدر ساده و روشن اند، ‏مثلا من به عنوان يک آدم که به مکتب A معتقدم نميتونم به يه آدم ديگه که ‏به مکتب B معتقده بگم : هي‌ ببين، من طبق باور ها و اعتقاداتم فکر مي‌کنم که بايد جايي‌ ‏که زورم ميرسه تو رو بکشم حتا اگه هيچ کاري هم به کار من نداري، صرفا چون حال ‏نميکنم که تو به چيزي که من معتقدم معتقد نيستي‌ ولي‌ تو جايي‌ که من دستم بهت نميرسه ‏حق نداري به اعتقادات من حتا توهين کلامي‌ بکني‌، يا مثلا ورداري يه فيلم بسازي بگي‌ من ‏ آدم خشني‌ ام که عقايد ديگه رو تحمل نميکنم !
‏در همين راستا من واقعا اين دو تا خبر رو درک نميکنم :
‏- طبق لايحه جديد پيشنهادي به مجلس ايران براي تغيير قوانين کيفري ، مجازات اعدام ‏براي کساني‌ که رسما از دين رسمي‌ کشور خارج شوند از این به بعد به طور قانوني‌ اعمال خواهد شد
‏- منوچهر متکي‌ در نشست شوراي حقوق بشر سازمان ملل در ژنو، قصد يک سياستمدار ‏هلندي براي انتشار فيلمي‌ که اسلام را به عنوان ديني‌ فاشيستي‌ مورد حمله قرار ميدهد محکوم ‏کرد و گفت توهين به احساسات مذهبي‌ بايد از موارد نقض حقوق بشر محسوب شود
‏ ‏به قول دوستم :!! I’m speechless گاهي‌ نميفهمم اين حد آخر حماقته يا وقاحت...