۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

fairy tale

عاشق همه افسانه هاي عاشقانه دنيا هستم که زندگيشان پر از نور و رنگ و عشق هاي داغ و سادگي‌ کودکانه است... و ايضا عاشق اين جيسون مرز با ‏اين آلبوم جديدش و اين آهنگ که وصف حال کامل من است...

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

!!

pleaaaaaaaaaaaaseee!!! :P give me...

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

گور باباي خانواده ؟!

‏آقا جون من اگر چه اعلام کردم ( نکردم هنوز ؟) که با کاملا شرمندگي‌ ديگه هيييييييييچ کدوم از مسايل و مشکلات اقتصادي و اجتماعي‌ و فرهنگي‌ و ‏غير فرهنگي‌ ايران عزيز هييييچ رقمه به من مربوط نيست و باز هم با کمال همون شرمندگي‌ ککم هم نميگزه که چه گندي دارن ‏ميزنن به اون مملکت وليکن نيست که اخر وقت بود و داشتم جمع و جور ميکردم و يه لحظه همينطوري بيخودي کليک کردم رو وبلاگ اين سبيل طلا، ‏اينو ديدم در مورد اين لايحه جديد حمايت از خانواده و غيره ... حال کردم ها ! منم دقيقا همينا که اين گفته !

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

ماما ميا

اين را در تاييد دوست عزيزي مينويسم که که ميگفت:

داشتم فکر می کردم اگر فیلمی مثل مامامیا یک ماه، فقط یک ماه بتواند در تهران روی پرده باشد، همه چیز زیر و رو می شود. قیافه ها، حرفها، خوشیها و ناخوشیهای مردم عوض می شود….

‏اين ماما ميا نه فقط در تهران بلکه در هرجاي اين دنياي بزرگ اگر يک ماه روي پرده باشد افسون خودش را ميريزد... احترام همه فيلم هاي جدي‏ و هنري و پيامبرانه تاريخ سينما را دارم که قرار است لجن و کثافت و حقارتي‌ که در رفتار و کردار اين موجودات دو پاي کوچولو موج ميزند را قلفتي‌ ‏بريزند روي يک وجب پرده دو متري بلکم که همه چيپس به دستان خنده به لب کمي‌ ( فقط کمي‌ ) پشتشان مور مور شود و فکر کنند که اي واي ‏چرا آخر.... جاي اين موج جديد فيلمهاي هاليوودي هم که مورگان فريمن انگار قرار داد پدر خواندگيشان را امضا کرده و تو را به رضايت کامل خودت ‏همچين تا ته مغزت تحميق مي‌کند هم محفوظ! بلاخره با يک عزيزي ميخواهيند برويد و 2 ساعت با احساس 7 سالگيتان فيلم ببينيد و مثل 7 ‏ساله ها شگفت زده شويد و بخنديد....

‏ما ما ميا ولي‌ از يک دنياي ديگري است.... ما ما ميا مستقيما از وسط بهشتي‌ که امريکايي‌ ها در دهه طلايي‌ 70 شان ميخواستندد روي زمين بسازند ‏پرت شده اين پايين... ما ما ميا قصه خوشي‌ هاي واقعي‌ ادم هاي واقعي‌ خوش حال است !

‏جا به جاي اين فيلم من مانده بودم که يعني‌ ابا اين آهنگ ها را منحصرا براي اين فلان قسمت فيلم نساخته ؟ اصلا امکان دارد مگر ؟ بعد مثل ‏کسي‌ که بديهي‌ ترين اصول رياضيات را با شگفتزدگي‌ تمام در سن کمال دوباره کشف ميکند فهميدم که چرا بعضي‌ ها در حوزه هنر موسيقي‌ پاپ يک ‏دفعه ميروند آن بالاي نردبان ! چون چيز هايي‌ که ميخوانند وفادارانه ترين توصيف تک تک خوشي‌ ها و درد هاييست که ادم ها در زندگي‌ از جنس پوست و ‏استخوان ( و نه نور و رنگ ) حس ميکنند و تجربه ميکنند.... چون خود زندگي‌ را ميخوانند نه عکس معوج شده اش را از توي آيينه

‏به هر حال، خدا مريل استريپ را حفظ کند که تا 90 سالگي‌ همينطوري ملت را به زيبايي‌ خيس بي‌ نقصش مهمان کند و بقيه را هم کمي‌ به راه ‏راست هدايت کند .._ به خدا به مردم چيز خوب نشان بدهيد خود به خود يک کمي‌ خوب تر ميشوند خودشان و اين چيز کمي‌ نيست ها....

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

could you want her more?!

‏اونجايي‌ هست که راس و چندلر و جويي‌ نشستن تو کافي‌ شاپه، بعد راس داره ميگه look guys, i’m completely over her now…. همون لحظه ريچل مياد کافي‌ بدست و راس مثل يک بچه کوچولو وا ميره و فرو ميره تو صندلي با اون نگاه ملوس اي که هميشه مي‌کنه به ريچل بعد چندلر با عصبانيت ميگه :‏ ...come on guy, could you want her more ?!!

‏نميدونم چرا هي‌ بيخودي ياد اين جمله ميفتم اين روزا :D :D

bachelor party


‏پسر بلژيکي‌ شوخ و شنگ ما در شرف داماد شدن است و جماعت ذکور لب طبق سنت ديرينه ميخواهند شازده داماد را ببرند بچلر پارتي‌ !

‏ارگانايزر برنامه چه کسي‌ باشد ؟ اين سرخيو ي شر همه فن حريف ! حالا اينکه بنجي‌ باشيطنت براي برايد تو بي‌ ( باربارا ) توضيح ميدهد که ريش و‏ قيچي‌ دست چه کسي‌ است و دخترک بيچاره هم با نگراني‌ هي‌ ميپرسد که حالا کجا ميخواهيد برويد و چکار ميخواهيد بکنيد و پسر ها گوش به تلفن چسبييده ‏ريسه ميروند بماند ... پا ميشوند ميروند کازينوي مونترو و بعد هم يک ديسکوتکي‌ که گويا محل رفت و آمد نسوان شنگولي‌ بوده که اسم بچلر پارتي‌ ‏را که ميشنوند آتششان تند ميشود و داماد را دوره ميکنند و ميچرخند و ميرقصند و گويا در اين بين يکي‌ از اين ملوسک ها دانه دانه تکمه هاي ‏پيراهنش را هم باز مي‌کند ( صد البته همه به گردن دي جي‌ ديسکو تک بوده که در زمان نامناسب يکي‌ از آهنگ هاي معروف استريپتيز را پخش مي‌کند‏) و حرکات اروتيکي‌ انجام ميشود و ( البته به شهادت همه حاضرين داماد ما فقط به سقف نگاه ميکرده و براي خودش ميرقصيده ) و خلاصه دوربين ها ‏به کار مي‌ افتند و صحنه ها ثبت ميشود....

‏خوب پچلر پارتي‌ است ديگر با اين رسم و رسومات.... قضيه هم با همين رقص و خنده و خوشي‌ تمام شده و رفته...

‏حالا فرداي آن روز گروم تو بي‌ عکس ها را ميبرد مستقيم مي‌گذرد کف دست برايد تو بي‌ ...

‏عروس هم بسيار عصباني‌ و ظاهرا هم همه کاسه کوزه ها سر بنجي‌ بيچاره شکسته و از ليست مهمان ها خط خورده است و قرار است از در پشتي‌ يواشکي‌ بيايد تو...

‏محض اطلاع خوانندگان :

- اين دو تا مرغ عشق واقعا همديگر را دوست دارند و ده سالي‌ است که با هم دوستند و چند ساليست که با هم زندگي‌ ‏ميکنند و حالا با شور و شوق ميخواهند عروسي‌ کنند...

- اين گرگ هم واقع پسر خوبيست ...

‏حالا بحث دوستان سر اين است که اگر عروس کار مشابهي‌ ميکرد ( تصور کنيد عروس را در حاليکه ماه پيکران رومي‌ برهنه در اطراف ش به هنر نمايي‌ ‏مشغولند ) داماد چه حسي‌ پيدا ميکرد ؟

‏گرگ که ميگويد : It would be totally ok with me !

بقيه هم يکصدا ميگويند: هه هه هه !!

‏فرانچسکو ولي‌ حرف درخور تاملي‌ ميزند ( درست است که اندر باب کارد و پنير بودن من و اين ايتاليايي‌ نخاله داستانها سر زبانهاست وليکن انصافا در‏اين يک زمينه I’m in his side !)

‏ميگويد I can stand cicila dose the same thing, anyway it's bachelor party and means nothing …but she shouldn’t show me the pictures…

‏نتيجه اخلاقي‌ : بنده همينجا اعلام مي‌کنم به افراد مربوط و حتا نامربوط ( دومي‌ محض نصيحت !) که حالا زندگي‌ است ديگر، همه مان هم ميفهميم که ‏گاهي‌ دست اين بچه از دست ادم ول ميشود و ميرود يک شيطنتي‌ مي‌کند ... ولي‌ بالاغيرتا عکسش را فردا کسي‌ نياورد به من نشان بدهد که ميروم‏خود ارتيست را از صفحه روزگار خط ميزنم ! هر کاري کرديد نوش جانتان مدارک جرم را همانجا نيست و نابود کنيد و مثل بچه هاي خوب برگرديد ‏سر خانه زندگي‌ تان !

!

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

امتحان و آرزو و...

الان نشسته با اون چشماي بادومي‌ ‏عسليش و قيافه جدي و اخماي تو هم و لباي غنچه کرده تند تند سوال ها رو جواب ميده... 8 ساعت هم آخه امتحان مي‌شه ؟ پشت سر هم... با ‏نيم ساعت وقت فقط واسه ناهار وسطش...

‏ميگه من آخه خسته ميشم بعد از سه ساعت خوابم ميگيره چشام بسته مي‌شه...

‏ميگم ( تو دلم ) الهي‌ که من قربون اون چشاي خمارت برم که بسته مي‌شه...( با صداي بلند ( اصلا غصه نخور هيچ نميفهمي‌ که چطوري تموم شد...‏

- شکلات يادت نره ببري با خودت، کارتتو جا نذاري، يک ساعت زودتر اونجا باش حتما...

ساعت اينجا 12 شبه اونجا هنوز 6 نشده ... اين فاصله زماني‌ هم چيز بديه گاهي...‌

-‏من 99 بشم خوبه ؟

‏-تو هر چي‌ بشي‌ عالييه ...

چقدر بعضي‌ چيز ها که يک زماني‌ خيلي‌ دور بودند زود نزديک ميشن... بچه که بوديم من از دانشگاه برميگشتم و ميرفتم جلوي مرکز قلب شريعتي‌ که ‏با هم قدم بزنيم بريم تا گيشا بشينيم تو اون کافي‌ شاپه سر جاي هميشگيمون و هي‌ نقشه هاي دور و دراز بکشيم...... اون موقع ها USMLE خيلي‌ دور بود، هزار سال ديگه بود ... همون وقتي‌ که من فرم هاي مهاجرت رو پر ميکردم و به اون لينک after you arrived نگاه ميکردم و فکر ميکردم اووووووه کي‌ اين ‏رو مي‌خونه يعني‌...

‏حالا اون داره امتحان ميده و من دارم لينک رو چک مي‌کنم و مدارکی که تو فرودگاه بايد نشون بدم رو جمع و جور مي‌کنم ...

‏ مامان ميگه قرارنيست که ادم به آرزوهاش نرسه...

-‏من ميشم استاد دانشگاه و بيو الکترومقناطيس درس ميدم

‏-منم ميشم استاد دانشگاه و نوروساينس درس ميدم

‏-آزمايشگاه ما با ازمايشگاه شما همکاري ميکنه روي يه پروژه RTMS...

‏-اصلا يک آزمايشگاه الکتروفيزيولوژي داريم با هم...

‏-خوب قبول ....

-‏( با شيطنت ) فکر کن صبح تا شب با هم همکاري مي‌کنيم...

‏-شب تا صبح هم يه جور ديگه همکاري مي‌کنيم...

‏هر دو ميخنديم از ته دل

-‏بعد من ميام هر روز که تو درس ميدي سر کلاس جلو دانشجو هات تو رو مي‌بوسم ...

‏-...

‏ساعت شد دوازده و نيم

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

تابستون سوييس

‏هوا شده 29 درجه عاشق اين خورشيدم تو اين اسمون ابي‌ که توش پر ابر هاي تپل سفيده... عاشق افتابم رو پوست سرشونه هاي لخت دختر هاي ‏اينجا با اون پيرهن هاي تابستوني‌ رنگ به رنگشون ...

عاشق رنگ سبز تند درخت هاي اينجام با صداي پرنده هاشون... عاشق دوچرخه سواري ام از دانشگاه تا خونه‏... عاشق استخر روبازم با آب يخ تو هواي داغ

‏فرشته مهربونم پرواز کرده رفته ولي‌ کلي‌ چيز خوب برام گذاشته... از همه مهمتر همون معجون جادوييشه که از همون روز اول دوباره چراغ دل منو ‏روشن کرد... چقدر الان خوبم...

‏برنامه هام جواب دادن، همه چيز درست کار مي‌کنه...

‏ چقدر من تابستون سوييس رو دوست دارم...

سوال

‏ميگم ادم وقتي‌ خيلي‌ خوشحاله دلش مي‌خواد بپره يکي‌ رو بغل کنه محکم ماچ کنه ولي‌ همه نشستن خيلي‌ جدي و اخمو دارن کارشون رو مي‌کنن چي‌ کار ‏بايد بکنه ؟ :D:D:D

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

ايران

‏هر وقت به ايران فکر مي‌کنم و اينکه وضعيت اين مملکت واقعا چطوره گيج ميشم... حس مي‌کنم چيزي نميفهمم ديگه... در واقع بهتر بگم، حس ‏مي‌کنم هيچ وقت هم نمي‌فهميدم... به قول آزاده، ديگه حتا جرات ندارم اظهار نظر کنم که مردم اونجا واقعا چطوري اند...

‏ چند وقت پيش يک وبلاگي‌ مي‌خوندم که نويسندش يک دختر حدود بيست ساله بود و انقدر راحت از تجربه هاي سکسي‌ فراوونش گفته بود که من ‏همينطوري مونده بودم اين اتفاقات داره در شيراز خودمون مي‌ افته يا مثلا در نيويورک ! ( نميگم سوييس چون لااقل ميدونم که اينجا کسي‌ به اين ‏راحتي‌ در مورد جزييات خوابيدن با دوست پسر هاش حرف نميزنه ) جالب اين بود که اين حرف ها رو يک دختر بچه معمولي‌ داشت ميزد که دانشجو بود ‏و داشت زندگي‌ اش رو ميکرد نه مثلا يک خانوم پروفشنال ( به قول اينها sex worker ) انقدر راحت و طبيعي‌ ... ميگم که مثل يک دختر امريکايي‌ ... همين ‏راحتيش هم برام جالب بود... امروز آزاده اين لينک رو برام فرستاده در مورد سربازي که تو سربازخونشون که تو بر بيابون هم هست کتاب جنس‏دوم سيمون دبووار مي‌خونه ! من نميفهمم جدا، ايران مملکتي‌ که همه چيز فيلتره و همه چيز جرمه و همه کاري ممنوعه و موضوع سکس هم که رسما ‏کاملا مسکوته و رابطه اي به نام دوست دختر يا دوست پسر به رسميت شناخته نمي‌شه و ملت رو تو خيابون به جرم راه رفتن با هم به صلابه ميکشن ‏همه روزنامه ها توقيفن و کتاب چاپ نمي‌شه و در همين حال دختر هاي بيست ساله ‏حرف از جي‌ پوينت ميزنن ( انصافا اين يکي‌ رو تا بيام اينجا بلد نبودم!)‏و اينکه چطور به دوست پسر هاتون ياد بدين که تحريک ساده رو به حساب ارگاسم نذارن و سرباز ها هم که جنس دوم مي‌خونن !

‏من نميدونم والا دوره زمونه ما اينطوري نبود و اين نسل جديد به طور راديکال متحول شدن يا زمان ما هم همين بود و ما خيلي‌ ترسو و محافظه کار ‏بوديم...

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

فرشته مهربون من

عصر از دانشگاه ميرسم خونه و دم در تو کيفم دنبال کليد نميگردم ... زنگ ميزنم... پشت سر هم… مثل وقتي‌ که بچه بودم و از مدرسه بر ميگشتم و ‏دستم و ميذاشتم روي زنگ و نگه ميداشتم ... ميرم تو مي‌بينم خونه مثل گل تميز و مرتبه
‏پنجره هاي کثيف بارون خوردم که 5 ماهه تصميم دارم تميزشون کنم و نميکنم برق ميزنن، پرده درازي که پايينش مي‌کشيد رو زمين و از روزي که ‏خريده بودمش هر آخر هفته مي‌گفتم هفته ديگه کوتاهش مي‌کنم کوتاه شده لباسايي‌ که ديشب ريخته بودم توي تشت که بشورمشون چون نوبت لباس ‏شوييم رو فراموش کرده بودم خشک و تميز پهن شدن روي تختم و يه شام خوشمزه روي گاز منتظره
‏يه فرشته مهربون يک هفته است از آسمون اومده رو زمين و صاف اومده رسيده اينجا ! همينطوري راه ميره و چوب جادوييش رو تکون ميده و همه ‏چيز پشت سرش خوشگل و خوش بو مي‌شه...

‏چوب جادوييش رو که تکون ميده همه طلسم ها رو باطل ميکنه... حتا اون طلسمي‌ که منو تبديل کرده بود به يه مادر بزرگ غرغرو ي بد اخلاق ايراد ‏گير هميشه عصباني‌

‏مي‌شه فرشته ها رو زنداني‌ کرد و نذاشت دوباره پرواز کنن و برگردن خونشون ؟ کسي‌ چيزي در اين زمينه ميدونه ؟

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

شب خوش

‏آبگوشتي‌ که بوي آبگوشتهاي مادر بزرگ ها را ميدهد را بريزي در کاسه سفالي‌... جا افتاده و غليظ، تکه هاي نان را در آب ش بخيساني‌ و هر کدام ‏را که ميگذاري در دهانت همه مزه هاي خوب بچگي‌ هايت دوباره بيايد زير دندانت ... سرت هم گرم باشد کمي‌... بعد گوشتش را بکوبيد با ابليموي ‏تازه ...
جمع هم جمع دوستانی باشد که همدلي‌ شان را دور يک ميز جمع کرده اند و هر کسي‌ کمي‌ از حال خوبش به بغل دستي‌ اش تعارف مي‌کند... روي ميز هم ‏شراب قرمز ايتاليا و فرانسه باشد و ساکي‌ که از سنگاپور امده و خنده ها و گپ هاي هميشگي‌، انطرف هم هايده بخواند و فريدون فروغي‌ و سياوش ‏قميشي‌ و بقيه هم به نوبت قشنگترين آهنگ هايشان را ...
‏به تمام خاطراتي‌ فکر مي‌کنم که زير اين سقف هاي بي‌ ريا ساخته ميشوند وقتي‌ دور اين ميزهاي باصفا همدلي‌ و خوشي‌ هاي جواني‌ مان را با هم ‏قسمت مي‌کنيم... به جواني‌ مان فکر مي‌کنم و دلهايمان که پر از خنده هاي سرخوشانه و عشق هاي بي‌ نام است... به همه بوهاي خوش و همه ‏شب هاي صافي‌ که ماه در آسمانمان است...
ميروم در ايوان و سيگاري اتش مي‌کنم و به تو فکر مي‌کنم که انقدر هميشه نزديکي‌ حتا اگر انطرف ‏اقيانوسها باشي‌... چشمهايم خيلي‌ دور ها را ميبيند، آنجا که نور چراغ هاي خانه هاي شهر با هم قاطي‌ ميشوند و تو آن دور ها لبخند مي‌زني‌..

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

شادی

‏تنهاي خيس از عرق ... نفس هاي مست و رقص رقص رقص... خنده هاي سرخوش از ته دل ... خستگي‌ ...نفس هاي بند آمده... شراب قرمز و ‏سفيد و رکلت سويسي‌ و اهنگ ايراني‌ ...ولو شدن توي مبل ...کيک تولد... فروغ خواني‌ و شاملو و اخوان ...

‏شاد بودن پر سخت نيست...

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

PhD comics

‏همينجا من عاجزانه تقاضا مي‌کنم از همه عزيزاني‌ که در فيس بوک استاتوسشون رو ميذارن i hate PhD و همه اوناي ديگه که هي‌ ميگن آخه ‏اين چه غلطي‌ بود ما کرديم و همه کساني‌ که انگر اتک ميگيرن هر از گاهي‌ و همه کسايي‌ که دچار فراستريشن ميشن و خلاصه هر کي‌ رو از قلم انداختم ‏شرمنده ! برين اينجا سابسکرايب کنين !‏اين خورخه چام اومده بود اينجا يک سميناري داد به نام
the power of procrastination
‏يعني‌ من شخصا يک ساعت تمام از خنده مردم ! از اون خنده هاي از ته دل که ميگن هر دو دقيقش به اندازه 45 دقيقه يوگا کار مي‌کنه ها!
‏نگين نگفتي‌ ها ...



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

ممنون

‏من نميشناسمت ... ولي‌ ممنون که هستي‌... خوشحالم ازينکه هستي‌ ... فقط نميدانم چطور حال تو را خوب مي‌کنم وقتي‌ که حال خودم گاهي‌ اينهمه بد ‏است... الان ولي‌ خوبم...ممنون.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

پديده ای به نام اينترنت

‏بعضي‌ چيز ها هستن که آدما اختراع کردن الان هم ديگه شده روتين و همه دارن هر روز ازشون استفاده مي‌کنن اصلا هم هيجان زده نميشن من ولي‌ ‏گاهي‌ يه دفعه همچين ذوق زده ميشم که نگو... مثلا در مورد همين کامپيوتر، من يادمه که من و ريحانه و مهرنوش يک بار نشستيم و فکر کرديم که ‏اصلا هيچ طوري راه نداره که اين موجود ساخته دست بني‌ بشر باشه، يعني‌ اصلا ها... حالا شما هر چي‌ ميگين بگين من که شخصا مطمئن ام که ‏اسمون باز شده و اين پديده با همه جاه و جبروتش نازل شده... يا مثلا اينترنت !!
‏در راستاي همين وبلاگ چراغ جادو خواني‌ يک دفعه در صفحه کامنت ها برخوردم به کامنت يک آقاي نويسنده 66 ساله که از قضا دوست غلامرضا ‏تختي‌ بزرگ بوده و الان نوه اش رو تو آمريکا پيدا کرده و با هم مکاتبه مي‌کنن !!! آخه فکر کنين ! يک پيرمرد 66 ساله ‏ ( ببخشيد قصد توهين ندارم منظورم ‏ يک شهروند سنيور هستن ) در ايران، که دوست زمان جواني‌ تختي‌ بوده، امکان داشته اصلا اون موقع ها از فکرش هم خطور کرده باشه که مثلا40 ‏سال بعد نوه 11 ساله دوستش رو که تازه اون سر دنيام هست در يک دنياي مجازي پيدا کنه و با هم گپ هم بزنن ؟؟ جدا ها ؟ خيلي‌ ‏عجيب و دور از ذهن بوده حتما...
‏خودمونيم حالا اين اينترنت عجب پديده جالبيه ولي‌ ....:P

‏بچه اي که حيف بود اگر نبود

‏وقتي‌ 12 سال پيش عاقله زن هنرمندي که منيرو رواني‌ پور باشد ‏با جوانک خوش بر و رويي‌ که بابک تختي‌ باشد ازدواج کرد همه همه جا نشستند به لب گزيدن که اي خانم از شما بعيد بود ...
‏آنهايي‌ هم که تا حدي حق زنده بودن و عاشق شدن براي جنس مونث قائل بودند گفتند اي نوش جانت خانم جان، چند صباحي‌ هم کام ‏بگيري از اين زندگي‌ غنيمتي‌ است... ولي‌ باز ته دلشان میگفتند حيف که اين چيز ها اخر و عاقبتش به خوشمزگي‌ اولش نيست...
‏ حالا جدا ازينکه اين دو تا 12 سال است به خوبي‌ و خوشي‌ دارند با هم زندگي‌ ميکنند، امروز اين وبلاگ را ديدم که مال شيرين پسرشان است...
‏دلم رفت... جدا حيف نبود اين موجود ملوسک نبود ؟ کيف کردم نوشته هايش را خواندم از بس خوب و خوش مزه بود... من که از حالا جزو خوانندگان پر و پا قرصش هستم... جدا اينهمه صفا و سلامت بچگي‌ غنيمت است تو اين دوره ‏و زمانهٔ ادم هاي عجيب و غريب...





۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

سنبلک هاي سوخته

صبح اول صبحي‌ پاشدم که يه روز آروم افتابي‌ داشته باشم امروز ديدم يک نفر اين لينک رو برام فرستاده...

‏جدا اين همه جراح پلاستيک داريم تو اون مملکت که ماشالا هزار ماشالا وضعشون هم بدکي‌ نيست از قبل اين اپيدمي‌ وسواس بزرگ کردن سينه و ‏کوچيک کردن دماغ و کج کردن گوشه راست پلک چپ... هيچ کدوم اين رو ديدن؟

‏کار ندارم با اون جنايت کاري که از گلوي اين طفل هام معصوم بريد و گردن عربده کش هاي چماق به دست همسايه رو کلفت کرد ..

همين ‏خودامون، هيچ کاري نمي‌تونيم بکنيم واسه اين سنبلک هاي سوخته ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

به همين سادگي‌ به همين ‏خوش مزگي‌ !

‏در راستاي اينکه اين خواهر مهرنوش هي‌ ميگه چرا تو صدات در نمياد من نشستم فکر کردم ديدم تا اطلاع ثانوي يک کلمه حرف انتلکتوالي‌ ندارم ‏بزنم ! فلزا( لذا!!)در راستاي همين امور روزمره عارضم به خدمتتون که :
‏اولا من رسما ديگه شب رو روز مي‌کنم و روز رو شب مي‌کنم فقط واسه اينکه روز 4 جولاي برسه من چمدونم رو ور دارم در و پشت سرم محکم ‏ببندم همچين با دل خوش و نيش باز راه بيفتم برم ‏ برم بغل اقاي جيگمل ديگه ‏هم بر نگردم اصلا ! ‏ :P

‏بعدش هم ميخوام که همش هي‌ برم بيچ و بخوابم رو ماسه هاي داغ تا وقتي‌ که بشم ‏رنگ شکلات :D:D بعدش تازه موهام رو هم ميخوام فرفري کنم ! ‏خلاصه که همش هي‌ هرشب فکر همينا رو مي‌کنم ذوق مي‌کنم به همين سادگي‌ به همين ‏خوش مزگي‌ !

‏ديگه بگم خدمتتون که امروز رفتم يه دوچرخه ديدم مااااماااان ! اصلا انگار فقط واسه من ‏گذاشته بودنش اونجا ! خلاصه بهم گفتن خانم جان هفته بعد جمعه بيا دوچرختو وردار ببر ...‏حالا دارم فکر مي‌کنم يه لما سايکلينگ تريپ ارگانايز کنيم بد نيست ...:D

‏بعدش ديگه چي‌ بگم... هفته ديگه يه مهمون خيلي‌ عزيزي داره مياد از ديار اليور تويست !:D ‏همچين دلم براي خنده هاي شاد و شنگولش تنگ شده که نگو... ميخوام ورش دارم ببرمش ‏اينترلاکن به صرف کوهنوردي و صفا ...

‏فردا هم ميخوام برم اي که آ يه کمد بخرم واسه لباسام که ديگه جا ندارم براشون، يه دوست ‏‏عزيزي لطف کرده قراره امر خطير رانندگي‌ رو به عهد بگيره و ازونجا که بسيار انسان اهل دلي‌ است اين دوست ما، و از بغل هر تا سر کوچه رفتن ‏اسپيرين خريدني‌ يک بساط باربي‌ کيو در جنگل در مياره قرار شده ماشينه رو ورداريم و بريم که بريم ديگه...:D

‏خلاصه اين از ما ...
‏پي‌ نوشت .‏مامي‌ لطفا اش رشته وکيوم شده رو هم به ليستت اضافه کن !!( خورشت قورمه و قيمه و بادمجون و فسنجون که رديفه ؟:D)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

‏توضيح واضحات


‏آقا جون ! شما ميتونين بالا برين يا پايين بياين يا هر کار ديگه که دوست دارين بکنين ! مردم هميشه اون چيزي رو که خودشون دوست دارند در مورد ‏شما ميگن نه اون چيزي که شما دوست دارين در موردتون گفته شه! فلذا :take it easy baba!!
‏حالا ديگه خود دانيد !

‏بچه که بودم هر وقت مامانم از دست کسي‌ ناراحت يا عصباني‌ ميشد بدو بدو ميرفتم بهش مي‌گفتم مامي‌ من دست طرفدار تو ام ها ! ( يعني‌ که من ‏با تو ام ! به بيان ديگه هر کي‌ به تو چپ نگاه کنه با من طرفه ! حالا نيم وجب بيشتر نبودم ها !! )
‏واي از امروز تصميم گرفتم دست طرفدار خودم بشم ! انقااااادر مزه داره که نگو ! :D:D
انصافا چقدر دست طرفدار خودتونين ؟؟


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

‏دوست

‏هميشه هست ...
‏کافي‌ است خسته باشي‌ يا ناراحت و برايش يک خط بنويسي‌ ...
‏مهم نيست که منتظر جوابي‌ هم نيستي‌ و فقط خواسته اي گوشه اي از افکار درهمت را براي يک محرمي‌ گفته باشي‌
‏ مهرباني‌ اش از بين همه فيبر هاي نوري رد ميشود... عرض اقيانوس اطلس را طي‌ مي‌کند از پست هاي مخابراتي‌ مي‌گذرد شهر به شهر و صبح اول وقت ‏مثل شبنم تازه روي گل لب دلت را خندان مي‌کند ...
‏مهربان است و همدل است، خوب است، برايت هر روز غنچه هاي رز ميفرستد وقتي‌ که توي دلش بهاري است
‏غصه که داري ‏هي‌ آفتاب را نشانت ميدهد و ميگويد ببين چقدر داغ است...‏دستت را مي‌گيرد و ميکشد روي سبزه ها و ميگويد ببين بهار شده است
‏همه چيز درست ميشود من قول ميدهم قول من که مثل قول تو نيست ...
‏قول هايش همه خوب اند...‏توي دلش پرنده دارد ‏وقتي‌ پرنده اش اواز ميخواند پنجره دلش را باز مي‌کند که همه را خوش حال کند
‏اي کاش همه خوشي‌ هاي دنيا هميشه توي دلش باشد کسي‌ که همه خوشي‌ هايش را با همه قسمت مي‌کند ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

لما

‏ زنگ زد به من که داريم ميرويم بيا
‏ من بعدا ميايم شما برويد من کمي‌ کار دارم
‏ميدانم که نميخواهم بروم حوصله ندارم ناراحتم ازينکه کارم پيش نميرود حوصله جشن گرفتن هم ندارم اصلا خوش حال نيستم که بخواهم با ديگران بگويم و ‏بخندم
‏يعني‌ چي‌ که بعدا مي‌ ايم ؟ داريم با ماشين ميرويم و تو هم الان ميايي‌ ...
‏حتا حوصله مخالفت کردن هم ندارم ميدانم که بمانم هم کاري نميکنم .

‏فقط ما سه تا هستيم ؟
‏بقيه حتما الان رسيده اند
‏باران ميايد ...چقدر ما سه تا روز هاي باراني‌ با اين ماشين اينور و انور رفته ايم ... چقدر من اين آهنگ را دوست دارم احتمالا خودم هم الان دیگر دارمش ‏چرا هنوز گوش نکرده ام ...
‏بنجامين و خاوير و ادن مي‌رسند همزمان با ما...
‏آهاي شما ها دير کرده ايد ها !
‏سيگارت را تمام کن برويم تو
‏اين قانون جديد سيگار اينجا اجرا ميشود ؟
‏ميرويم تو
‏فقط ما شش نفر هستيم ؟
‏ابجوي 5 دي ال بگيريم همگي‌ ؟
‏امروز دوشنبه است ها !
‏يک روز ميخواهيم جشن بگيريم ...
‏ليوان ها را بالا ميبريم به سلامتي‌ همگي...‌ هر دو تا ليوان بايد يکبار به هم بخورند وگرنه نميشود...
‏صداي خنده هايمان بلند تر ميشود... از ته دلم ميخندم برنامه هايم يادم رفته اند...
‏ميکاييل به من گفته که تو کمي‌ گي‌ هستي‌ !
‏ناااااا ؟ خوب تعريف کن ؟ چند تا مرد را تا به حال بوسيده اي ؟
‏سه يا چهار نفر ...
‏ادن آب بخور تو مستي‌
‏ادن تو از روز اول از بنجامين خوشت ميامده راست بگو...
‏تصميم ميگيريم که ادن عاشق بنجامين است و همه ميخنديم از ته دل
‏من از همه خوشم ميايد ... لاله تو که مرا ميفهمي‌ ؟
‏من طرف تو ام ادن...
‏يک سري ديگر سفارش بدهيم ؟
من مستم
‏من هم هستم ولي‌ سفارش بدهيم ...
‏غذا ميرسد همه از غذاي هم مي‌خوريم ليوان ها بالا ميروند و خنده ها بلند تر ميشوند
‏خاوير ما را که يادت نميرود ؟
‏دارم فکر مي‌کنم که من تازه دارم لما را کشف مي‌کنم بايد يک ماه ديگر ميماندم...
‏به سلامتي‌ تو
‏به فارسي‌ چطور بگوييم به سلامتي‌
‏به س ل ا م ت ي‌
‏به سا لو ما تي‌
‏اينجا ميشود سيگار کشيد ؟
‏اوووو تو هم مگر سيگار ميکشي‌ ؟ تو که پسر خوبي‌ بودي ....
‏فقط گاهي‌ ...
‏پس فقط يک دانه هم به من بده...
‏سيگار ها دست به دست ميشود و براي هم روشن مي‌کنيم
ميخنديم و ليوان هايمان را با هم عوض مي‌کنيم... بشقاب هم را خالي‌ مي‌کنيم
‏سرخيو ميرسد ‏براي بار دهم ماجراي مچ انداختنش با من را تعريف مي‌کند ميز را خالي‌ مي‌کنيم و دوباره مچ مي‌ اندازيم ، صاحب رستوران بالاي سر ميز ما ايستاده ‏است
‏روي چه کسي‌ شرط ميبندي ؟
‏گابريلا دستم را فشار ميدهد
‏نميگذارم دستش را بخواباني‌ تو ...
‏ميخنديم و سيگار ها را دست به دست مي‌کنيم ...
‏من بستني‌ ميخواهم
‏يک سري ديگر سفارش بدهيم
‏من ديگر نيستم
‏شکلات و بستني‌ ميرسد و همه با هم شريک ميشويم...
‏ميخنديم و همه برنامه ها فراموش ميشوند...

‏چرا زياد با هم بيرون نميرويم ؟
‏تو قهرمان مني‌
‏ از ته دل ميخندم
‏بغلم مي‌کند و دستم را ميبوسد
‏ادن آب بخور تو مستي‌...
‏ميشود فردا سر کار نرويم ؟
‏زير باران مي‌ ايستديم و حرف مي‌زنيم و باز ميخنديم
‏همه همديگر را ميبوسيم و خدا حافظي‌ مي‌کنيم و میگوییم ‏تا فردا...

پراگ 3


‏براي ناهار ميرويم و همه دور ميز بزرگ وسط اتاق به صف مي‌ ايستند ،گرسنه نيستم، دلم هنوز انگار شور ميزند ...
‏بشقابم را دستم گرفته ام و دور و بر را نگاه مي‌کنم. خانمي‌ که ديده بودم سر ميزي با چند مرد نشسته است ...
- ميتوانم سر ميز شما بنشينم ؟
- بله حتما ...
دو تا از پسر ها را ديده ام وقتي‌‏ نشسته بودم روي مبل و چاي ميخوردم روبروي من نشسته بودند،
من يان هستم... با خنده دستش را به طرفم دراز مي‌کند، موهاي بلند پر پشت دارد ‏که دور صورتش ريخته قيافه اش دقيقا شبيه شير هاي توي قصه هاست، از آن شيرهاي مهربان ولي‌ ...
‏جوزف ، زبينک و النا
‏همگي‌ ساده هستند وخجالتي. النا هر حرفي‌ که ميزند بي‌ اختيار بعدش ابرو هايش را بالا ميبرد و دهانش را کمي‌ کج مي‌کند به حالتي‌ که انگار مي‌خواهد بگويد ببخشيد اگر حرف بيربطي‌ ‏زدم...
‏‏هميشه ارتباط ها با ساده ترين حرف ها شروع ميشوند .‏خودم را معرفي‌ مي‌کنم ، من از سويس آمده ام از دانشگاه EPFL پوستر شما را ديدم کارتان جالب است من هم به اپليکيشن هاي بيولوژيک امواج‏ علاقه مند بودم و مدتي‌ هم رويش کار ميکردم ...
‏ و گفتگو خيلي‌ راحت ادامه پيدا مي‌کند .
‏همگي‌ مال اسلواکي‌ هستند و از يک دانشگاه آمده اند ولي‌ به خاطر من انگليسي‌ حرف ميزنند. وقتي‌ هم که چند جمله به زبان چک بينشان رد و بدل ‏ميشود بعدش برايم توضيح ميدهند که چه ميگفتند
‏-ما داشتيم برنامه ميريختيم که بعد از ظهر برويم شهر را بگرديم شما هم دوست داريد با ما بياييد ؟
-‏البته با کمال ميل

‏ساعت 2 و چهل دقيقه نوبت من است نشسته ام و پرزنتيشن ها را گوش ميدهم به نظرم همه به طرز عجيبي‌ سخت صحبت ميکنند شايد هم هول شده اند ‏اقايي‌ کنار من نشسته است . يک بار به هم نگاه کرده ايم و لبخند زده ايم، بعد از مدتي‌ بي‌ مقدمه مپرسد شما از سويس آمده ايد و با پروفسور ‏موسيگ کار مي‌کنيد ؟
‏با تعجب ميگويم بله شما از کجا ميدانيد ؟
‏-من استاد خاوير هستم که الان پيش شماست
-‏اه بله من ميدانستم که شما هم صحبت مي‌کنيد ... راستش ديدمتان فکر نميکردم که اسپانيايي‌ باشيد فکرميکردم هندي باشيد ...
‏-(ميخندد) خوب همه مان تيره هستيم ... شما کجايي‌ هستيد ؟
‏-شما بگوييد
‏-فرانسوي هستيد ؟
‏-(با خنده) نه
‏-آها، پس امريکايي‌ هستيد !
‏اين بر تعجب مي‌کنم ... نه من ايراني‌ هستم
‏-ايراني‌ ؟؟
‏-بله
‏-پس چطور اينقدر خوب انگليسي‌ صحبت مي‌کنيد ؟
‏-من ؟
‏-بله خيلي‌ خوب صحبت مي‌کنيد
‏-( توي دلم) من که هنوز حرفي‌ نزده ام !

‏نفر بعدي من هستم ‏خوب دختر جان کاري ندارد که ... تو که اين يک کار را خوب بلدي ...
‏اسم من را صدا ميکنند ... پشتم را صاف ميگيرم و سرم را عقب ميدهم ميروم جلو و ميکروفن را ميگيرم
‏همه کساني‌ که قبل از من صحبت کرده اند با عبارت Ladies and gentlemen شروع کرده اند ... به جز من ولي‌ خانم ديگري در سالن نيست
‏well, apparently there is no other lady present in the room, so, gentlemen, thank you for attending my presentation…
‏سالن پر است. رديف جلو يک سري پيرمرد مو سفيد نشسته اند ... پسر ها با کنجکاوي و کمي‌ بدجنسي‌ لبخند ميزنند ‏ حس مي‌کنم ميکروفون خيلي‌ سنگين است و نميتوانم در دستم نگهش دارم تصميم ميگيرم که صداي خودم به قدر کافي‌ رسا هست، ميکروفن را ‏مي‌گذارم روي ميز ...

‏پيرمرد هاي مو سفيد روي صندلي‌ هايشان به جلو خم شده اند و با دقت نگاه ميکنند ... دستهايم و همه اجزاي صورتم در جنبش اند ميدانم صدايم را ‏کجا بالا ببرم و کجا آرام صحبت کنم ميدانم روي چه کلماتي‌ و روي چه هجاهايي‌ تاکيد کنم شيفتگي‌ و تعجب حاضران را مي‌بينم و يک بار ديگر با ‏رضايت حس مي‌کنم که سخنران خوبي‌ هستم به هر زباني‌ که صحبت کنم ...

‏يکي‌ از پيرمرد هاي اخمويي‌ که رديف اول نشسته است در تمام مدت با جديت نگاهم مي‌کند . بدون هيچ حرکتي‌ در چهره اش ...حرفم که تمام ميشود ‏سوال ها را جواب ميدهم .ميخواهم که بروم بنشينم همان موقع که همه برايم دست ميزنند با همان اخمي‌ که کرده سرش را به علامت تاييد تکان ‏ميدهد و با دو انگشتش روي ميز ميکوبد... دقيقا انگار که مي‌خواهد به من بگويد آفرين بچه جان ....

‏ميدانم که جايزه بهترين مقاله را برده ام... نه به خاطر کارم که بخش خيلي‌ کوچکي‌ از کار فرعي‌ ديگري بود ... به خاطر اينکه ميدانم چطور ‏احساسي‌ را که ميخواهم در ديگران ايجاد کنم و جالب است که ادم ها در نود درصد موارد از روي احساسشان تصميم ميگيرند...

پراگ 2


خوشحال ا م که پرزنتيشن من روز اول است و بعد از آن قرار است بدون هيچ استرسي‌از سفرم لذت ببرم ...
‏لباسي ‌که براي روز سمينار اورده ام را ميپوشم موهايم را صاف مي‌کنم ارايش مي‌کنم به خودم در آينه لبخند ميزنم و از در ميروم بيرون دلم شور ‏ميزند ...
‏براي صبحانه ميروم پايين گيجم ... سالن شلوغ است پر از بچه هايي‌با شلوار هاي جين رنگ رفته و موهاي چرب شده و بيني‌ها و لب هاي سوراخ ‏شده ... در قيافه شان بي‌تکلفي‌مي‌بينم با کمي‌چاشني‌سرکشي‌و صد البته سرخوشي‌دوران نوجواني‌...

‏نميدانم چه ميخواهم بخورم دلم سالن خلوت آرام مي‌خواهد يک ليوان شير ميريزم و ژامبون و پنير برميدارم ...

‏از در هتل ميروم بيرون و مپيچيم سمت چپ... صد متر انطرف تر هتل ديگري است به نام المپيک ارتميس که سايت کنفرانس است از در که تو ‏ميروم ميز پذيرش کنفرانس سمت چپم است و مقابلم سالني‌پر از مردان جوان با کت و شلوار مشکي‌کراوات زده و کيف لپ تاپ به دست ...
‏ احساس امنيت و ارامش مي‌کنم و بي‌اختيار لبخند ميزنم...
‏مسولين ثبت نام خانم هاي بلوند قد بلند خنده رو هستند با خوشرويي‌کارتم و برنامه کنفرانس را دستم ميدهند و راهنمايي‌ام ميکنند به سمت اتاقي‌‏ که ميتوانم کتم را اويزان کنم...

برنامه اول خوشامد گويي‌مسولين است چر من که از اساتيد دانشگاه پلي‌تکنيک پراگ است اول صحبت مي‌کند با لهجه غليظ چک ‏و به سختي‌... رييس دانشگاه نفر بعدي است مرد ريز نقشي‌که وقتي‌ميگويد از صميم قلب خوشحال است که ميزبان اين دوره کنفرانس است
‏تمام شادي و شعف اش را ميشود از قامت شق و رقش ديد ... جمله هايش را به سختي‌تمام مي‌کند و ذوق مي‌کند...
عضلاتم شل ميشوند، توي ‏صندلي ام‌پايين ميروم پايم را مي‌اندازم روي پايم سرم عقب ميرود و لبخند ميزنم

‏‏براي بريک که بيرون ميرويم من سريع همه را از نظر ميگذارنم ... ظاهرا تنها کسي‌که هستم که تنها آمده است ... همه گروه گروه ايستاده اند و ‏حرف ميزنند من از تنها ماندن در بين جمع خوشم نميايد ... ‏‏براي خودم چايي‌ميريزم و ميروم پوستر ها را نگاه مي‌کنم . يک نفر خانم ديگر در بين جمعيت پيدا مي‌کنم و خوشحال ميشوم...

پراگ 1

-آقا جون اين قسمت يک و دو رو که محصول ديشبه عجالتا داشته باشين تا بعد

‏ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه ژنو ... کشوري که نگاهت با نگاه هرکسي‌ بيش از چهار ثانيه طلاقي‌ کند با لبخند به تو سلام ميدهد ...
‏ساعت 6 بعد از ظهر فرودگاه پراگ پايتخت جمهوري چک... يک تکه کوچک از سرزميني‌که زماني‌ قلمرو امپراتوري بوهميا بود و بعد هم يوگسلاوي ‏قديم شد با مردمي‌کشيده قامت و افتاب سوخته.. پيشاني‌بلند و فک قوي انگار که هميشه دندانهايشان بر هم فشرده است... و الان هم هر تکه ‏اش اسمي‌ مجزا گرفته و شده چک و اسلواکيا و صربستان و کرواسي‌و با... مردمي‌که هم همديگر را دوست دارند و هم از هم خشمگينند...

‏ساکم را ميگيرم و ميروم طرف در خروجي‌... خوشحالم و هيجان زده ام... از بانکومات فرودگاه 1000 کرون چک ميگيرم که ميشود کمتر از 100 ‏فرانک سوييس ولي‌باز هم عدد 1000 را که ميبينم حس مي‌کنم زياد است...

‏يک جايي‌خوانده بودم که اينجا قبل از سوار شدن به تاکسي‌در مورد قيمت با راننده توافق کنيد...
-‏چقدر ميگيريد مرا تا هتل المپيک ببريد ؟
-‏ 800 کرون
‏ظاهرا صفر هاي جلوي اعداد اينجا هم زياد اعتباري ندارند.

‏هتل ام دور است... ‏‏بيشتر از نيم ساعت در راهيم و من شهر را تماشا مي‌کنم و ياد همه جاهايي‌مي‌افتم که تصميم گرفته ام ببينم...
‏ هتل سه ستاره است که جزو ليستي‌بود که مسول کنفرانس به شرکت کننده ها پيشنهاد کرده بود... با خودم فکر ‏کرده بودم که تعداد ستاره ها احتمالا در همه جاي اروپا با معيار يکساني‌سنجيده ميشوند و هتل سه ستاره اينجا در پراگ با مثلا تورينو ايتاليا يا حتا ‏سوييس چندان فرقي‌ندارد اصلا اينطوري نيست ...
‏اولين چيزي که به محض وارد شدن به شدت توجه من را جلب کرد تعداد زياد بچه هاي تين اجري بود که همه جا را پر کرده بودند...
‏وسايلشان روي زمين پخش بود و دائم با اسانسور بالا و پايين ميرفتند... يک لحظه حس کردم وارد يک خوابگاه دانشجويي‌شلوغ شده ام ... ‏احتمالا بک پکر هايي‌بودند که دور اروپا مسافرت ميکردند و در هتل هاي ارزان قيمت ميخابيدند...
‏خودم را به مسول پذيرش معرفي‌مي‌کنم که اخم کرده و بي‌حوصله به نظر ميرسد اينجا همه با خنده به ادم سلام نميدهند
‏سر و صدا و شلوغي‌بچه ها براي اولين بار در زندگي‌کلافه ام مي‌کند و اينکه از بين اين خيل عظيمي ‌که بي‌هوا تنه ميزنند و مي‌آيند و ميروند رد ‏شوم و خودم را در اسانسور جا کنم برايم سخت ... است از عادت ديدن اين همه ادم يکجا درامده ام...

‏ در اتاقم را باز مي‌کنم و نفسي‌از روي رضايت ميکشم... تميز و مرتب است با دو تا تخت که البته فقط يکي‌شان روتختي‌و بالش دارد .
‏ساکم را باز مي‌کنم و لباسه هايم را توي کمد اويزان مي‌کنم ... پنجره را باز مي‌کنم و نفس عميق ميکشم...
‏در يخچال را باز مي‌کنم و ذوق مي‌کنم ... پر است از انواع ليکور و ودکا و البته ابجوي چک... ولي‌يخچال سرد نيست... همه جايش را وارسي‌‏مي‌کنم و مطمئن ميشوم که به برق وصل است ولي‌مسلما کار نميکند ... لباس عوض مي‌کنم و ميروم پايين. از خانمي‌که پشت ميز رسپشن نشسته
‏سوال مي‌کنم که نزديک ترين مغازه اينجا کجاست که بشود مواد خوراکي‌خريد دلم شير و ماست مي‌خواهد.
-‏در ضمن يخچال اتاق من خراب است
-‏کدام اتاق هستيد ؟
-‏452
-‏بسيار خوب

‏درماندگي‌

‏من به شدت دلم مي‌خواست بشينم سفر نامه اين چند روز اخيرم رو بنويسم ولي‌ انقدر کارم ‏بد پيش ميره که الان اصلا دل و دماغ ندارم ! يه ميل مهم هم بايد ميزدم به مهرنوش ‏هنوز نزدم ...
آخه چرا هيچ چيزي به فکرم نميرسه ؟ نکنه من خنگم جدا ؟ مدت ها بود ‏انقدر احساس درماندگي‌ نکرده بودم ... يه وقتي‌ هست لااقل ادم ميدونه دنبال چه چيزي ‏بايد بگرده... الان حتا ديگه نميدونم رو کجاي اين برنامه ها که مثل کلاف سر در گم پيچيده ‏به هم دست بذارم ... بچه ها دارن مي‌رن آخرين ابجو رو با خاوير بخورن که داره ميره ‏ازينجا... دلم نميخواد از جام تکون بخورم ... گفته بودم ميام ولي‌ نميرم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

‏از اينور و اونور

‏برنامه مدل کردن جريان هاي مغناطيسي‌ بدون هيچ دليل قانع کننده اي جواب نميده ! به همين سادگي‌ ! هيچ کار ديگه اي هم به فکرم نميرسه !

‏ 1 ماه مي‌گذره از روزي که من خوش حال و سرمست از حس خود - در انجام هر کار توانا - بيني‌ رفتم تو اتاق خوان که نتايج اوليه برنامه هام ‏رو که رو يه فيلتر اولترا وايد بند امتحان کرده بودم بهش نشون بدم... پارامتر هاي S ام به نظر خودم که عالي‌ بود و فقط کمي‌ ( حدود 2 ‏گيگا هرتز فقط !! ) شيفت داشت ! ولي‌ البته شکل کلي‌ منحني‌ ها درست بود... من هم به اين نتيجه رسيده بودم که اشکال از من نيست و از ‏انسافت ديزاينر مسلما ! خوان ولي‌ تا نتايج رو ديد گفت همممم. .. من کمي‌ بدبينم ! اين رو روي چند تا ساختار ديگه امتحان کن، چرا اينقدر ‏شيفت داره ... خوب ديگه همين !
‏تا امروز من هر قسمتي‌ رو که تغيير دادم جواب هام بدتر و بدتر شده ! چيز هايي‌ رو هم که تغيير دادم مطمئن ام که غلط بودن ! يعني‌ نميتونم ‏دوباره مثل اول بکنمشون ! الان نه تنها شيفت دارم بلکه ديگه شکل کلي‌ منحني‌ ها هم درست نيست، حتا گاهي‌ S12 بيشتر از صفر مي‌شه !!! هيچ ‏کاري هم به فکرم نميرسه... حتا نميدونم اشکال از کجاست، آيا فرمولاسيون کلي‌ مساله اشکال داشته يا ايمپليمنت کردن کد ؟ همه چيز رو هم ‏دبل چک کردم... الان چي‌ کار کنم ؟

‏اينجا تو لوزان اين چند روز کارناوالي‌ هست و جشني‌ به نام جشن آفتاب، البته افتابي‌ در کار نيست و بارون قطع نمي‌شه ... مردم لباساي بامزه ‏پوشيدن و طبل ميزنن و اواز مي‌خونن و انقدر خوش حال ان ... ادم هاي گنده همه جاشون رو رنگ کردن و خودشون رو شکل شيطون يا دلقک ‏درست کردن و با جديت کامل کاراي مسخره مي‌کنن ... و خوش حال ان... بيرون غذا ميخورن با هم حرف ميزنن... و خوش حال ان...
‏يه شب که داشتم بر ميگشتم خونه و از بين اين جمعيت رد ميشدم دو تا پسر بچه جلوم رو گرفتن با دو تا تفنگ به طرفم و گفتن پول يا هر ‏چيز‏ديگه که داري رد کن بياد !
-‏من تسليم ام
-‏پول
-‏( به فرانسه ) من هيچي‌ ندارم و فرانسه هم بلد نيستم
-‏چي‌ بلدي ?
-‏انگليسي‌
-‏( با ذوق و در حاليکه بپر بپر ميکردن به انگليسي‌ غلط ) اسمت چيه
‏( به فرانسه ) دختري که پسر بچه هاي کوچيک رو ميدزديد!وزنداني‌ ميکرد !
‏( با جيغ و خنده به فرانسه ) يوهو، بيا بيا ببينيم بيا بيا ...
‏ ومن رد ميشم در حاليکه بچه ها پشت سرم تير اندازي مي‌کنن و داد ميزنن ايست ايست دختري که پسر بچه ها رو زنداني‌ ميکني‌...


۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

‏بارون

‏همش بارون مياد، چرا بارون بهار با بارون پاييز و زمستون انقدر فرق داره ؟
‏همش بارون مياد ولي‌ من تو دلم آفتابه... کاش تو هم تو دلت آفتاب باشه...

‏کدوم ادم عاقلي‌ آخه ميره زير اين بارون فوتبال بازي ميکنه ؟ شک ندارم يکي‌ از اون دو تا گل رو خودت به خودتون زدي ! ميدونم الان داري دعا ميکني‌ ‏که آخر هفته افتابي‌ باشه...

‏انقدر خوش حاله هر دفعه، تند تند که مي‌خواد حرف بزنه زبونش ميگيره يه کم...

You have done everything great by now, we have already met the obligatory requirements of the project, we can go now to implement our crazy ideas
ذوق ميکنه و ميگه:
Yeeaap! Why not
‏منم که همسن اون بودم اينطوري بودم، ذوق ميکردم و همش مي‌گفتم Why not ...‏يادم نيست از کي‌ ياد گرفتم به بلند پروازي بگم خيال پردازي...

خيلي‌ خوب فالو ميکني‌، شرمنده هنوز پکيج تون رو باز هم نکردم، اگه از جزييات ايمپليمنت کردن ‏نرم افزارتون هم بپرسم با همين هيجان جواب ميدي ؟

‏بارون قطع شد، ميگم که بارون بهاره ديگه....

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

برتراند راسل

آقا جون !
‏من يه ارادت عجيبي‌ نسبت به آقاي راسل پيدا کردم ! ميخوام يه سري کار هاش رو ترجمه کنم به فارسي‌ !
‏عمرن چاپ شه ؟ خوب اينکه معلومه ميدونم ... عمرن کسي‌ بخونه ؟ اينو نميدونم... يه نظري بدين خواهشا... ممکنه هيچ فايده کوچکي‌ به حال ‏هيچ تنابنده اي در زير اين اسمان ابي‌ داشته باشه؟

تولد


‏تولد امسال من رسما آخرين تولدي بود که دهگان رقم سنم 2 بود ! خوب به سلامتي‌ ! يه وقت فکر نکنيد که من يه ذره هم ناراحتم ها ! اصلا !
يادمه فروغ ‏که سي‌ سالش شده بود ميگفت خوش حالم که يه خط باريک افتاده وسط پيشونيم و چند تا موي سفيد هم تو شقيقم پيدا شده ...‏ طفلک بيچاره، فکر ‏ميکرد که موي سفيد و خط پيشوني‌ عقل به سر دل ديوونش مياره ... ‏اگه کسي‌ همچين خيال باطلي‌ مي‌کنه از حالا بگم که عمرن !! فکرشم نکنين يعني‌ ! يعني‌ بهتر که ‏نميشه هيچ، هي‌ روز به روز هم بدتر مي‌شه ! خلاصه که من موندم دست اين دلم و بهار و بارون و‏افتاب و چي‌ بگم ديگه...
‏ واي آخ جون حالا بگم از تولدم ! :D:D
‏سه روز مونده به تولدم که يه بسته خوشگلي‌ اومد دم در خونه، که توش يه سري ده تايي‌ از CD ‏هاي اديت پياف بود با يه کارت خوشگل مهربون... دلم برات تنگ شده آقاي جيگمل! بليطم ‏رو هم خريدم که بيام و زندگي‌ رو جشن بگيريم …همونطوري که تو گفتي…
‌ همون موقع نشستم 2 ساعت اديت پياف گوش کردم ... واااي آخه اين اهنگشو گوش بده .... بابا ‏اين زن ديوانه است ... آخه ببين چه ميکنه ... ادم عاقل رو ديوانه ميکنه چه برسه به من !!!
‏‏ ‏
‏روز قبل تولدم رفتم دانشگاه ديدم که گابريلا برام يه بسته شکلات از زوريخ اورده ! انقدر بسته خوشگلي‌ داشت، توش پر شکلات هاي تپلي‌ جور و‏اجور بود ... هر کدوم يه مزه ولي‌ همگي‌ تو مايه هاي شکلات تلخ که من عاشقشم ... کل بسته رو همون روز تموم کردم ... هم کام خودم شيرين ‏شد هم کام دلم ...( ايشلا کامتون شيرين باشه هميشه! )
‏خود روز تولدم هم همينکه رسيدم افيس روجيتسا اومد بغلم کرد و گفت تولدت مبارک ! بعدش هم سر ناهار فردريک بغلم کرد و باز گفت تولدت مبارک ! ‏منم نميدونم چرا انقدر ذوق ميکردم ! مثل بچه ها...

‏روز بعد از تولدم هم صبح خونه بودم که اقاي پستچي‌ اومد دم در... بسته رو که باز کردم ‏دلم در جا رفت... آخه تو چطوري ميتوني‌ چيزاي به اين خوشگلي‌ پيدا کني‌ ؟ به اين ظريفي‌،‏به اين زيبايي‌... يه انگشتر صدفي‌ سبز و سفيد، يه گردنبند چوبي‌ سبز... اون گوشواره ها که ‏خودت داشتي‌ و مي‌دونستي‌ من چقدر دوست دارم، همونا که اينجا هرچي‌ گشتيم مثلش و پيدا ‏نکرديم ... اونا رو از کجا اوردي آخه ؟ نکنه دوباره پاشدي رفتي‌ مادريد به خاطرشون ؟ ‏و اون کارتت... اون کارتت رو ميدوني‌ من چند بار خوندم ؟ ميدوني‌ چقدر شاد شدم ؟
‏ميدوني‌ چقدر ذوق کردم ؟ ميدوني‌ چه بويي‌ ميداد ؟

چقدر الان دلم مي‌خواد تشکر کنم ... از خيلي‌ ها...

‏ از ‌ شما ها که جمعه شب اومدين با من جشن گرفتين و اون ‏دستبند و گردنبند خوشگل رو برام اوردين که از همون فرداش با ذوق و شوق همه جا نشون ‏دادم ...واقعا انتظارش رو نداشتم... از ‌ تو که ‏هميشه همه جا هستي‌ و به همه چيز فکر ميکني‌ حتا به کيک تولد که خودم اصلا به فکرش نبودم... از ‌ شما دو تا که بعدش با من اومدين مويدا که ‏سالسا برقصيم.. . چه رقصي‌ بود ولي‌...
‏ از ‌ همه شما که شنبه شب اومدين و با من جشن گرفتين... از ‌ تو که ساعت 4 صبح فرداش پرواز داشتي‌ و نتونستي‌ بياي ولي‌ واسه من کادو ‏فرستاده بودي، از ‌ تو که هم بهم ميل زده بودي، هم روز تولدم تبريک گفته بودي، هم برام شنبه شب 2 تا CD راک اوردي، واقعا سعي‌ مي‌کنم ‏يه کم بفهمم اين موسيقي‌ راک رو !
از ‌ تو که با اينکه مريض بودي اومده بودي ‏برام اون کيف خوشگل سبز اسپريت و آورد بودي…
از تو اقاي صاحب رستوران، که وقتي‌ فهميدي دور هم جمع شدن ما به مناسبت جشن تولده بدون اينکه کسي‌ بهت گفته باشه سورپريزمون ‏کردي، چراغ ها رو خاموش کردي و يه کيک کوچولو اوردي سر ميزمون که روش فشفشه بود ! و من يه دفعه ديدم که همه کسايي‌ که تو رستوران اند ‏دارن دست ميزنن و براي من تولدت مبارک مي‌خونن... خيلي‌ مزه داد ... خودت حتما ميدوني‌ چقدر….

‏ميدونين چي‌ فکر مي‌کردم با خودم ؟ اينکه اگه اضافه شدن رقم دهگان عمر ادم اينهمه خوش حالي‌ واسه ادم بياره ، من حاضرم هر ماه رقم دهگان ‏ عمرم اضافه بشه...

افاضات

ما که کار نمي‌کنيم، لا اقل آپ ديت کنيم !

۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

عيد پاک

‏بطري شراب قرمز روي ميزمه هنوز تهش هم به اندازه 2 تا گيلاس سرخالي‌ مونده ... ديدي که آخرش يادمون رفت تمومش کنيم...
‏به من گفتي‌ کي‌ وب لاگت رو آپ ديت ميکني‌ ؟
-‏امشب...
-‏پس حتما بنويس که امروز 2 فروردين سال 1378 من و تو با هم در لوزان تو يه کافه نشستيم و در مورد همه زندگيمون حرف زديم، در ‏مورد گزشتمون و آينده مون ، همه زندگيمون ... امروز من و تو، با هم، تو لوزان ..
‏- باشه...
‏ساعت 10 شب رسيدي و من منتظرت بودم تو سالن فرودگاه و تو رو بين مسافرا پيدا نميکردم و يه دفعه ديدم يه حجم کوچيک مشکي‌ مثل گنجيشک پريد از بين بقيه رد شد و اومد طرف در... صورتت رو نديدم ولي‌ سه سوت شناختمت...

‏حالا تو رفتي‌ از کوه هاي آلپ رد شدي و دوباره رسيدي به سرزمين شراب و آفتاب و گل سرخ ... و من يادم مياد که چند روز اينجا در سرزمين ‏پنير گروير و گاو هاي زنگوله دار با هم زندگي‌ کرديم و خنديديم و اخم کرديم و حرف زديم و حتا اونقدر که فرصت 4 روزه اجازه ميداد دعوا هم ‏کرديم که زندگي‌ کامل شده باشه ...

‏حالا هم اينا رو مينويسم همونطوري که تو گفتي‌ که يادمون بمونه ...

‏که سه بار رفتيم تا کاتدرال به اين اميد که از پله هاي برجش بريم بالا و همه شهر رو ازون بالا بينيم و هر بار يک چيزي شد که نشد بريم بالا و به ‏اين نتيجه رسيديم که ظاهرا به صلاح نبوده 2 تا ملوسک برن نوک برج ... و عوضش کلي‌ عکس هنري از خودمون کنار ديواره هاي پرگل گرفتيم

‏و اينکه تو برف و سرما بردمت کويي‌ و 3 ساعت پياده راه رفتيم و وقتي‌ رسيديم که شب شده بود و نمي‌شد هيچ جا رو ببينيم ... و تازه من به تو ‏نگفتم که اون دو نفري که راه رو ازشون پرسيديم نگفتن که تا کوييي‌ فقط بيست دقيقه راه مونده، بلکه گفتن که اصلا کوييي‌ رو نميشناسن و ‏خوب مسلما تو انتظار نداشتي‌ که من به يه دختر يخ کرده کمي‌ عصباني‌ که دلش ميخواسته بره تو کافه مواپمپيک بشينه بستني‌ بخوره و الان داره تو ‏سرما ميلرزه و دنبال من راه مياد و لابد تو دلش هم حرص ميخوره بگم که اصلا خودم هم نميدونم کجا دارم ميبرمش ؟
‏خدا رو شکر که اون يه دونه کافه باز بود که بريم کنار اون آقاي عجيب و قريب بشينيم و گرم شيم... راستي‌ تو ميگي‌ اون اقاي بيچاره الان چي‌ کار ‏ميکنه با سگش ؟
‏و بعدش هم ميخواستيم اوتو استاپ کنيم و برگرديم و هر ماشيني‌ که از دور ميومد تو ميگفتي‌ که من سوار اين نميشم و البته هيچ کدوم هم
‏برامون نگه نداشتن...
‏ و اون شبي‌ که من حوصله مهموني‌ رفتن نداشتم و اصلا هم نميخواستم برقصم و آخر شب ‏تو هي‌ ميگفتي‌ لاله بريم خونه و من هي‌ مي‌گفتم فقط يه دور ديگه برقصيم با اين آهنگ ...

‏و اون فوندو که خو رديم و بعدش هر چي‌ شراب قرمز يا به قول تو حلال ميخورديم نميبردش پايين...

‏و اون روزي که ناهارمون و ورداشتيم رفتيم جنگل و هي‌ برف گرفت و هي‌ افتاب شد و تو از همه چيز فيلم گرفتي‌ حتا از آب تني‌ کردن يه کلاغ ‏يخ زده تو آب سرد

‏و اون روز که با هم رقصيديم دور قالي‌ ‏

‏و اون شبي‌ که من همش آهنگ افغاني‌ گوش کردم و تو به من خنديدي

‏و روزي که ساعت 4 صبح پاشديم و رفتيم ايستگاه قطار

‏و تو رفتي‌ به سرزمين شراب و گل سرخ و افتاب و من اينجا در سرزمين پنير گروير و گاوهاي زنگوله دار دارم اينها رو مينويسم و لبخند ميزنم



۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

استاد بعد از اين


‏آقا جون من اصلا ساخته شدم که استاد دانشگاه بشم چرا کسي‌ اين موضوع رو درک نميکنه ؟ :D
‏حالا درسته که من پتنتي‌ چيزي ندارم و 1000 تا مقاله IEEE چاپ نکردم و تازه ‏نمره هام هم در دوره ليسانس و فوق ليسانس همش بيست نبوده ولي‌ خوب که چي‌ ؟ اين دليل مي‌شه واقعا ؟

‏يکي‌ بايد امروز ميومد فقط قيافه اين دانشجوي منو ميديد که چطوري داشت از ذوقش ميمرد از بس که موتيويتد شده بود!
‏يه پروژه که خودم تا ديروز نمي‌فهميدم صورتش چيه رو همچين با هيجان براش توضيح دادم که نگو !

‏يعني‌ فقط بايد قيافش رو ميديدين ها، مثل بچگي‌ هاي خودم که هر دفعه ميرفتم تو اتاق شاه آبادي يه طوري حرف ميزد که حس ميکردم يه نابغه کشف ‏نشده بودم تا حالا و همين فرداست که 2 تا پتنت بدم و 3 تا نوبل بيگرم !!

‏همچين با هيجان براش گفتم کسي‌ تا به حال اين کار رو نکرده و اگه بتوني‌ اين مدل رو پياده سازي کني‌ پابليشش مي‌کنيم که خودم هم باورم شد ‏کسي‌ تا حالا روش شلکنف رو روي مشتق فاکتور ارايه آنتن امتحان نکرده !!

‏حالا اصل ايده هم اصلا مال من نبود ها ! منو چه به آنتن اصلا ! اين دانشجو هم قرار نبود مال من باشه گابريلا اومد گفت ببين من اصلا نميفهمم ‏صورت اين پروژه چيه سرم هم شلوغه بيا تو خانومي‌ کن قبول زحمت کن اينو بگير... ديگه منم گفتم چه کنيم ديگه ...
‏بعد يه روز موقع ناهار که فردريک ‌ کماکان داشت از چگونگي‌ امورات من جويا ميشد گفتم راستي‌ من اين ترم يه دانشجو دارم يه پروژه هم داره در مورد ‏روش شلکنف ! در همين حد فقط ميدونستم ها ! بعد گفت ا ا ا ا راستي‌ من سالها پيش يه ايده اي داشتم که اگه مثلا فلان کار و بکنيم اينطوري مي‌شه و‏اينا ولي‌ هيچ وقت فرصت نکردم پياده سازي کنم ...
‏حالا من ايده يه نفر ديگه رو گرفتم دادم يه نفر ديگه پياده سازي کنه که من پابليشش کنم ! مشکلي‌ هست ؟ :D:D بهزاد ميگه به اين ميگن منجمنت !!

‏پ. ن. حالا البته کار در حد پابليش و اينا نيست ها اصلا ! خواستم کمي‌ پز بدم فقط :P:D
‏پ. ن 2. ولي‌ جدا انقاااادر کيف مي‌کنم اين بچه ها رو مي‌بينم که اينطوري چشاشون برق مي‌زنه ذوق مي‌کنن وقتي‌ انگيزه بهشون ميدي يه کاري بکنن ‏... بابا من دوست دارم درس بدم به کي‌ بگم ؟!

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

phd سخت است!!

واااي خدا ! نه اينکه وقتي‌ اين phd رو شروع کردم فکر کرده باشم اسونه ها، اصلا !! ولي‌ ديگه قرارمون اين هم نبود جدا!
‏ ‏اين چه وضعيه جدا ؟ آخه اينا منظورشون چيه انقدر کار از ادم ميکشن ؟
اين ترم يه دانشجو دارم که من مسول پروژه ليسانسشم، هي‌ بايد آقا رو فالو ‏کنم ببينم در چه حاله پسره گييييييج!!! هردفعه براش هر چي‌ رو توضيح ميدم کلي‌ سر و صدا مي‌کنه که آخ جوون حله ! رفتم که کولاک کنم ديگه ! بعد ‏ميره دفعه بعد ريست شده برميگرده که چي‌ کي‌ کجا ؟
‏حل تمرين هم هستم الان که ساعت 11 شبه تازه بايد بشينم ببينم سوالايي‌ که فردا صبح کله سحر بايد برم سر کلاس حل کنم ‏ چي‌ هستن ! اين دانشجو ها هم که همه اذهان مشعشع ! يکيشون ميپرسه انتگرال x چي‌ مي‌شه، اون يکي‌ ميگه از نظر کوانتيک اگه من يک واحد بار را‏بگذارم در وسط اين صفحه داراي چگالي‌ بار يکنواخت توزيع رياضي‌ تابع توصيف کننده ميدان در محل بار چه ميباشد !! خدا من با اينا چي‌ کار کنم آخه ؟!!
‏پروژه خودم که ديگه هيچي‌، واقعا اين فرانسوي جماعت مثل خودمونن ! نميفهمم چطور پيشرفت مي‌کنن ! 5 ماهه ما داريم به کارفرما التماس ‏مي‌کنيم بابا بيا يه جلسه بذاريم ما اين نرم افزار رو که براتون نوشتيم ‏ تحويل بديم شما بگين چه امر ديگه اي دارين کجاش موقع ران کجه صافش کنيم اصلا انگااااار نه انگار ! ديوانه شدم از بس هر هفته قراره جلسه ‏باشه و نيست!
‏رسرچ پروپزال خودم رو هنوز ننوشتم
‏ 20 تا پست چسبوندم به کامپيوترم از کارايي‌ که بايد بکنم نميدونم چرا همش همونجا هستن !!لا اقل چسبشون خشک نمي‌شه بيفتن من ديگه نبينمشون!!

دوستان عزيز ناديده من


‏خريدن کتاب هم به اندازه خواندنش براي من شيرين است، حتا اگر هيچ وقت نخوانم اش ، چقدر کيف ميکنم وقتي‌ در سايت امازون اسم اريش فروم ‏را تايپ مي‌کنم و يک ليست بلند از همه کتابهايش ميبينم که يکي‌ از يکي‌ هيجان انگيز ترند، ميشود کتابي‌ را اسمش anatomy of human destructiveness است نخريد ؟ man for himself را چطور‏؟ آن هم وقتي‌ لازم نيست يک صبح تا شب در خيابان انقلاب دنبال طرف راه بيفتي‌ و بروي توي تک تک آن دخمه هاي زير زميني‌ با حسي‌ که ‏حتما چريک ها قبل از عمليات داشتند ، که مثلا کتاب جامعه باز پوپر را بخري...

‏چقدر انديشه اينجا محترمانه آزاد است، ، فکر کردن به هيچ چيزي گناه نيست و جرم نيست، هيچ محدوديتي‌ براي نقد نيست، براي شک نيست، ‏براي تفکر و جستجو نيست، ‏و از وسط همين انديشه هاي بي‌ افسار و ازاده است که هميشه بهترين راه حل ها براي پيچيده ترين مشکل هاي ادم ها پيدا شده و چقدر مطمئن ام که باز هم پيدا ‏خواهد شد...
‏عاشق اينجا هستم با ‏ آزادي بي‌ قيد و شرط فکر و انديشه اش عاشق کتاب خريدن، حتا اگر همه را نخوانم، ‏ ‏
‏حتا از فکر کردن به گذاشتنشان در قفسه کتاب هايم کيف مي‌کنم، و از فکر لذت غير قابل وصف مز مزه کردن سطر به سطر شان و اينکه چطور ‏نبوغ بي‌ حد نوسنده محصورم مي‌کند، از سرخوشي‌ شيريني‌ که حس مي‌کنم وقتي‌ که ميبينم تنها نيستم و انگار هيچ وقت هم نبوده ام ...‏تا زماني‌ که ادم هايي‌ هستند که انقدر خوبند و عزيزند و بزرگند و وجودشان براي ‏نوع بشر سودمند بوده ... حرف هاشان درد ها را تسکين داده براي مشکلات پيچيده راه حل هاي ساده داده اند و در تک تک جمله هاشان دلسوزي ‏عميق هست براي اين ادميزاد سرگردان، و اميد هست، و مدارا هست و عشق هست و همه چيز هايي‌ که با هر مرامي‌ نگاه کنيد به آن به جز خوبي‌
‏نيست...

کساني‌ که منطق شان انقدر با منطق من آشناست و دنيا را همانطور ميبنينند که من ميبينم... درست يا ‏غلطش را کاري ندارم، هماهنگي‌ و همگوني‌ را ميگويم، شاد ميشوم و سرخوش ميشوم و سرمست ميشوم وقتي‌ با هم مسلکان نديده ام گپ مي‌زنيم و‏فکرمان را پرواز ميدهيم بي‌ هيچ ترسي‌ و محدوديتي‌، به نام انسان و به حرمت انديشه آزاد ...

تولدم نزديک است، امروز براي خودم سه تا کتاب از راسل خريدم...
Principles of mathematics ,why i’m not Christian ,bertrand russell on God and religion,
‏خيلي‌ خوشحال ام، حتا اگر نخو انمشان، حتا اگر فقط بگذارمشان در قفسه کتاب هايم و هر شب که نگاهشان مي‌کنم حس کنم که با دوستان عزيز ناديده ‏ام به هم لبخند مي‌زنيم و تنها نيستيم ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

اگه همه مثل من بودن!!

‏يه دوست مشترکي‌ داريم من و مهرنوش خيلي‌ با نمکه ...يه مهموني‌ دعوت شده بود هم مي‌خواست بره چون حوصلش سر رفته بود ‌ هم نميخواست ‏بره چون فکر ميکرد حوصله بفيه ادم هايي‌ که دعوت بودند رو نداره،
‏هي‌ ميگفت اه اه ، اين a ازون ادماست که همش حال ديگران رو ميگيرند و مفتخرند به اينکه لج چند نفر رو تا حالا تو زندگي‌ شون دراوردن،
‏هي‌ دفعه پيش بيخودي به اين b بيچاره ميپريد، اصلا خوشم نيومد، آخه حال ديگران رو گرفتن هنره ؟ اگه راست ميگين يه کم به هم حال بدين، يه کم همو دوست داشته باشين، يه کم با هم مهربون باشين ... جدا اگه همه مثل من بودن ...
‏ اين يکي‌ c هم که از هر ده تا جمله که ميگه نه تاش متلک به اين و اونه آخه ‏من نميفهمم ادم مجبوره جدا انقدر بي‌ ديگران متلک بگه ؟ که چي‌ آخه ؟

‏ وااااي، اين پسره d رو که نگو، من نميفهمم اين چرا آخه انقدر لاف مي‌زنه و به هر بهانه اي از خودش تعريف مي‌کنه هي‌ ميگه من اينطوري من اونطوري، ازين آدما که فکر مي‌کنن خيلي‌ ادم مهمي‌ ان و هي‌ شلوغ مي‌کنن..... هيچ هنري هم نداره ها !

‏بالاخره هم رفت ها، بعدش که رفت ديد اههههههه چقدر همه با هم خوب و مهربون اند، اصلا هم کسي‌ به کسي‌ متلک نميگه، کسي‌ هم پاچه کسي‌ رو ‏نميگيره، همه هم از مصاحبت هم لذت ميبرن، تازه d هنرمند از آب درومد جدا!!
‏خودش ولي‌ کلي‌ سر و صدا کرد پاچه يه نفر رو هم گرفت !

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اصلا کي‌ گفته من کارم رو دوست ندارم ؟

‏وااااي ! يه سري روف تاپ ملوس چسبونده بودم کنار ديواره هاي باکسم که جريانو همچين خوشگل ليز بدن که بره پايين زمين شه ... تا ‏پريروز ولي‌ نميدونم چرا کار نميکردن، بعدشم 1000 خط برنامه نوشته بودم که اين اسلات هاي ريزه ميزه رو با جريان مغناطيسي‌ مدل کنم که برنامم 20 ‏برابر سريع تر کار کنه اونم که اصلا اميدي بهش نبود ... يه دفعه همچين همگي‌ با هم مهربون شدن شروع کردن مثل مااااه کار کردن که نگو !!
‏الان يه نمودار اس پارامتري دارم جيگر !
‏تازه يه کنفرانسي‌ پيدا کردم يه گوشه از بهشت ! دد لاينش هم تا آخر مارسه ...ديگه چي‌ بگم ؟ :D:D


۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

سرتان سلامت

‏هاردم سوخته است، نه ضربه خورده بود، نه هيچ اتفاق غير عادي ديگري افتاده بود، نشسته بوديم با هم کار ميکرديم بي‌ سر و صدا و بي‌ هيچ بهانه ‏سوخته بود. با کمپاني‌ دل تماس گرفتم و نيم ساعت طول کشيد که چهار خط اطلاعت بينمان رد و بدل شود، با آن لهجه آلماني‌ غليظ اپراتوري ‏که مشخصات من را ميگرفت ... گفت که کسي‌ را ميفرستد که هارد را عوض کند ولي‌ کار ديگري نميتواند بکند ...
‏ امروز به مسول فني‌ آزمايشگاه گفتم ميتواني‌ کاري کني‌ شايد يک قسمتي‌ از اطلاعت را بشود بازيابي‌ کرد، کامپيوتر را گرفت و رفت و يک ساعت بعد‏آمد که متاسفم، کاملا سوخته، کاري نمي‌شود کرد...
‏حالا دارم فکر مي‌کنم که چرا هيچ وقت به بک آپ گرفتن فکر نکرده ام، هنوز هم باورم نمي‌شود که يک سال خاطره، عکس، فيلم و مطلب ميشود در ‏عرض يک دقيقه براي هميشه برود جايي‌ که ديگر دستت نرسد...
‏اگر شما هم مثل من هيچ وقت به بک آپ گرفتن فکر نميکنيد، همين الان اين کار را بکنيد...

‏ولي‌ اگر هم يک وقت هاردتان سوخت و بک آپ نداشتيد، به قول دوستي‌، فداي سرتان هارد خودتان سالم باشد هميشه !


‏براي صفا

‏به من گفتي‌ که قلم خوبي‌ دارم، که حظ ميکني‌ نوشته هاي من را ميخواني...‌ قلم که خوب ‏نيست خودش …قلم را بايد بزني‌ در جوهر دل عاشق پيشه که خوب بنويسد، اين دل عاشق ‏پيشه را هم که تو خودت به من داده اي …
‏همه اين لرزه ها را ، همه اين شور و درد را همه اين شيدايي‌ هاي سخت شيرين را ، همه را که تو ‏خودت به من داده اي ...
‏جرات شک کردن را و پرسيدن از خدايان بي‌ چون و چراي بديهيات، که چه کسي‌ شما را آنجا نشانده است با اين قدرت بي‌ مثال بايد ها و نبايد هايتان که هيچ ‏ترديدي را هم بر نميتابيد، اين را که تو به من دادي...
‏و هنر بخشيدن… بخشيدن همه مردم دنيا… که اينچنين دل بسوزاني‌ بر رنج کساني‌ که تو را اينچنين ميرنجانند، اينها که همه از کرامات توست نه من...
‏تو که صفاي مني‌ و صوفي‌ مني‌ و حالا هم فيروزه دريايي‌ شده اي ...
‏من که هيچ چيزي به جز ادامه کوچک تو نيستم که يک روز اينهمه شيدايي‌ و طربت را در کاسه من ريختي‌ و گفتي‌ حالا ديگر تو برو …
و من لرزان لرزان ميروم ... با هزار ترديد و با هزار اميد... و دلم هم به همان لبخند دريايي‌ تو گرم است ...تو که انت مني‌ که من مارک تو ‏باشم، که تو درخت من باشي‌ و من ميوه تو باشم و يک روز ببينيم که جايمان را عوض کرده ايم...

‏مثل بچگي‌ هايم، من دفتر مشقم را ميگذارم کنار پايت و هزار سال مينويسم اگر فقط تو اينها را بخواني‌....


۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

چطور ميشود زيباترين آهنگ دنيا را خواند ؟

‏چه سرنوشتي‌را ميشود براي دختر بچه اي پيش بيني‌کرد که مادرش يک خواننده دوره گردي ‏بوده در خيابان که او را رها کرده و پدرش هم که بازيگر دون پايه سيرک بوده بچه را در 3 يا 4 سالگي ‌به ‏ يک روسپي‌خانه سپرده در يکي‌از محلات بدنام شهر ‏و روسپي‌ها تا 10 سالگي‌ از او مراقبت کرده اند… بعدا پدر سر و کله اش پيدا شده و او را با خودش برده به سيرک و بچه ‏مدتي‌هم با سيرک و زير دست و پاي ديگران مسافرت ‏کرده بزرگ تر که شده باز در خيابان رها شده همانجا اواز خوانده و همانجا خوابيده ؟
‏‏حالا گيريم که يک صداي جادويي‌هم داشته، يک استعداد ذاتي‌درخشان براي خوانندگي‌ هم داشته‏...
اين دختر دوره گرد با ظاهر کمي‌خل وضع که در کاباره هاي محلات پست شهر اواز ميخواند و پولش را هم به پدر بيکار شده دائم الخمر اش ميدهد ‏که به کم هم راضي‌ نيست و رسما از او مي‌خواهد که به جاي دهانش پاهايش را کمي‌باز تر کند که پول بيشتري بگيرد ، ‏اين دختر را چه به بوبينو و موزيک حال پاريس ؟
‏حالا گيرم لوييس لوپه اتفاقي ‌در خيابان اين پرنده کوچک را در حال اواز خواندن ببيند و مبهوت شود و‏دستش را بگيرد و از گوشه خيابان ببرد به گرني ‌شانزليزه ...‏ چطور ميشود که در دنياي خوانندگي‌ ‏در کاباره هاي پر اوازه با آن قوانين نا گفته پشت پرده که هميشه پول بر آنها حکم فرماست از اين ‏دختر بي‌کس و کار که در سفته اي هم در گلو دارد سو استفاده نشود ؟ استثمار نشود ؟
‏تازه مدير کاباره گرني‌ مثل پدر مراقبتش کند و بعد هم با يک آهنگ ساز حرفه اي که دستي‌ در راديو دارد اشنايش کند که اولين کارش را به اسم ‏خودش به بازار بدهد و ناگهان ستاره بي‌ بديل سالنهاي تاتر پاريس شود ...
‏اين فرانسوي ها ادم هاي نازنيني‌ هستند ... حالا جدا ازينکه من شخصا خيلي‌ دوستشان دارم، انصافا اين اتفاقات فقط در همين مملکت ممکن ‏است بيفتد...
‏حالا البته اين دختر بچه خوشبخت به آن معنا که ما ميگوييم نشد با آن اعتياد سنگين به الکل و البته چيز هاي ديگر که تا حدي هم شايد به خاطر درد ‏ناشي‌ از بيماري روماتيسم پيشرفته اي بود که داشت و احتمالا سوغاتي‌ همان خوابيدن روي سنگفرش هاي خيس خيابانها بوده وقتي‌ هنوز کسي‌ زير بال و‏پرش را نگرفته بوده ...

‏ولي‌ با اين حال، زيبا ترين و به ياد ماندني‌ ترين ترانه هاي موسيقي‌ فرانکوفون را خلق کرد و بزرگترين خواننده پاپ فرانسه براي هميشه لقب ‏گرفت ... خودش و CD هايش ‏دور دنيا دست به دست گشت و من فکر مي‌کنم هنوز هم ميگردد ...

‏زندگي‌ اش را اليويه داهان امسال فيلم کرده و ماريون کوتيارد هم که راست ميگويند خارق العاده ترين بازي کل تاريخ ژانر زندگي‌ نامه را ارائه ‏داده و انصافا اسکار امسال حقش بوده ...

‏اگر مثل من عاشق موسيقي‌ فرانکوفون هستيد اين فيلم را حتما ببينيد... خصوصا آن صحنه اي که پير و مچاله زير بغلش را ميگيرند مينشانندش روي ‏صندلي‌ که گوش کند به آهنگي‌ که اهنگساز جواني‌ اورده، به اين اميد که هنوز شايد پرنده شان بخواهد بخواند براي آخرين بار، که البته نميخواهد چون ديگر ‏حتا رمقي‌ نيست که سرپا بايستد ... و چهره اش که چطور ناگهان زنده ميشود و شکفته ميشود وقتي‌ که فقط چند ثانيه اول آهنگ را ميشنود... و چطور ‏هيجان زده اشک ميريزد و ميگويد اين زندگي‌ من است... زندگي‌ من است... من اين را ميخوانم... و زيباترين آهنگ دنيا را ميخواند ...







۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

no comment!

-I want to start partying now and from here…let’s buy some beers start drinking in the car!
I really want to forget everything about this f… PhD for one night !!!
-but you are not supposed to forget your problems with alcohol!

‏مرگ من ؟ جون من راست ميگي‌؟ اي واي تو رو خدا ؟
!!‏اي واي خوب شد گفتي‌ ! واي من رو بگو مي‌خواستم ديگه ازين به بعد ديگه هر مشکلي‌ داشتم برم سراغ ‏بطري شراب
‏1: من آخرش نفهميدم تو يعني‌ واقعا انقدر يخ بيمزه اي يا مشکل زبان باعث مي‌شه ما همو نفهميم ؟؟
2:‏نه مرگ من! چطوري آخه تو انقدر ضد حالي‌ ؟
3:‏نکنه خودت خيال ميکني‌ بامزه اي وقتي‌ اين حرفا رو مي‌زني‌ من نميفهمم ؟ آره ؟
‏4:خدايا ! اينجا کجاست آخه منو فرستادي ! حالا درسته من با تو زياد رابطه خوبي‌ ندارم ولي‌ تو ناسلامتي‌ بزرگتري نبايد که مقابله به مثل کني‌ ! بابا منو ‏بفرست برم سر خونه زندگيم ديگه دهاااااا ...

اندر باب کنسرت راک رفتن دوست عاشق پيشه ما

‏يه همکاري دارم هر وقت ميره اسکي‌با دست و پاي زخمي‌و تن کوفته و ناراحت برميگرده و همش تکرار مي‌کنه :
I really don’t know why I’m doing this! I’m not made for that, I even do not enjoy it, it was the very last time I did it…
‏دفعه بعد وقتي‌يکي‌پيشنهاد ميده کي‌مياد بريم اسکي‌اين آخر هفته اولين نفريه که با خوشحالي‌جيغ مي‌کشه ميگه من !!!

‏يه بنده خدايي‌ هم هميشه همينطوري با سه چهار تا از دوستاش ميره کنسرت راک ! هر دفعه هم که برميگرده ميگه اين ديگه دفعه آخري بود که من با ‏اينا رفتم کنسرت !
دفعه اول که رفته بوده 3 نفر بودن و ‏ساعت 7 رسيده بودن به محل مورد نظر که ظاهرا سرباز هم بوده، اين دوست ما هم ‏ لباسش کم بوده ( تازه وارد بوده نميدونسته تو اين مملکت وسط تابستون هم هوا ميتونه يه دفعه مثل آخر پاييز سرد بشه ) از اول کار يه دفعه ديده ‏داره از سرما يخ مي‌زنه . بعد هم نگاه کرده بوده ديده بوده که يه عده دارن رو سن با صداي بلند و از ته دلشون داد ميکشن ( ‏ البته هيچگونه موسيقي‌و ريتمي‌رو نتونسته بوده در بطن اين صداي فرياد تشخيص بده ) و بقيه هم يه حرکات عجيبي‌انجام ميدن شبيه سماع ‏دراويش. خوشيش وقتي‌تکميل شده که فهميده گروهي‌که مورد علاقه دو نفر ديگست ساعت 11 کارشون شروع مي‌شه !!

‏يه ضرب المثلي‌هست که ميگه when rape is inevitable, relax and joy دوست ما هم همينو با خودش تکرار کرده که به خودش قوت قلب بده ولي‌متوجه هستين که بين 7 و 11 چند ‏ساعت فاصله زماني‌هست، شوخي‌که نيست خوب !
‏خلاصه دوست ما که داشته از سرما ميلرزيده توجهش جلب مي‌شه به يه کيوسک کوچولو که يه آدم مهربوني‌از توش ‏داشته تند تند آبجو و شراب قرمز ميداده دست مردم ...
‏-از از سرما مردن که بهتره لااقل...
اينو ميگه و ميره وايميسته بغل کيوسک...
چند ساعت بعد دو نفر ديگه ميان دنبالش که بيا برنامه شروع شد . ازينجا قسمت جالب ماجرا شروع مي‌شه .
‏دوست ما که ديگه اصلا سردش نبوده همين که ميره به طرف سن يه دفعه حس مي‌کنه که چقدر منتظر اين لحظه بوده و چقدر اين گروه رو دوست داره ‏( البته تا حالا هرگز اسمشون رو هم نشنيده بوده ) و متوجه مي‌شه که داره عميقا با اين موسيقي‌ ارتباط برقرار مي‌کنه و لذت ميبره و اينکه چقدر همه ‏آدم هايي‌ رو که اونجا هستن دوست داره و اصلا چقدر همه همو دوست دارن و همه چيز خوبه و همه خوبن ...
‏بعد هم يه دفعه ميبينه وسط کسايي‌ که در حال جذبه و سماع اند واستاده و خودشم يکي‌ از اوناست ...
‏و ظاهرا قضيه به خير و خوشي‌ تموم شده البته، موقع برگشتن اون دو نفر ديگه زير بغلشو که داشته از خنده ريسه ميرفته و واسه ماه تو آسمون و سبزه و درخت و کوه آواز ميخونده ميگيرن و ميبرن تو ماشين رو صندلي‌ عقب ميخابونن ...
‏بعدا هم براي من تعريف کرد که در تمام طول راه صداي اون دو نفر و که داشتن با هم حرف ميزدن از يه جاي دور ميشنيده و وقتي‌ که ميرسن خونه ‏و راننده ماشين و پارک مي‌کنه که ببردش تا توي خونه در تمام طول مسير 10 متري که 10 کيلومتر به نظرش ميومده داشته با خودش ميگفته که ديگه ‏هرگز در تمام عمرش چنين اتفاقي‌ تکرار نخواهد شد از بس که حالش بد بوده ... ولي‌ الان که يادش مياد فقط لبخند ميزنه و سري تکون ميده ‏با يه شرمندگي‌ خفيف شيرين...

‏ايندفعه ولي‌ قضيه فرق داشته کمي‌ ظاهرا، از اول تا آخر رفته تنها يه گوشه واستاده ... اصلا هم دلش نخواسته با بقيه بالا پايين بپره تازه وقتي‌ هم ‏که ديده همه چقدر خوشحال دارن جيغ ميکشن و دست تکون ميدن بيشتر ناراحت شده... نه شراب موقع شام و نه ابجو بعدش هم کمکي‌ بهش نکرده . ‏دلش تنگ بوده لابد نميدونم، بعد از کنسرت رفته يه کوکتل واسه خودش سفارش داده و يه ابجو براي همراهش ، تمام طول راه هم تو ماشين ‏خوابيده حرف هم نزده شايد هم حتا يه کم گريش گرفته ...

‏فرداش که اخلاقش به جا بود و مثل هميشه به همه چيز ميخنديد به من گفت : من البته کلا با اين نوع موسيقي‌ هم فرکانس نيستم ولي‌ خوب ‏ اگه من رو هم يه نفر از پشت بغل کرده بود و هي‌ گردنم رو از روي موهام بوسيده بود مثل همه بالا پايين ميپريدم و دست تکون ميدادم و همچين ‏ خوب همفرکانس ميشدم با همه چيز که نگو !

‏‏ چي‌ کارش کنم هميشه همينطوريه ...
‏امروز هم رفته 9 کيلومتر دويده الان هم نشسته اينجا داره اديت پياف گوش ميده و سيگار مي‌کشه ...
حالا دفعه بعد هم اگه بگن کي‌ مياد اين آخر هفته بريم کنسرت فوري با خوش حالي‌ جيغ مي‌کشه ميگه من ها!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

همکار دوست داشتني‌ من

‏همکار A روز سه شنبه به همکار B و همکار C پيشنهاد ميده که جمعه با هم برن يه کنسرتي‌ که تو يه شهر ديگست ...
B که تکليفش با خودش روشنه و ميدونه کار ديگه اي نداره جمعه شب بکنه از همون اول ok رو ميده ولي‌ C هنوز نميدونه که مي‌خواد بياد يا نه و‏اگه مياد مي‌خواد آيا با دوست پسرش مي‌خواد بياد يا تنها و قرار مي‌شه برنامش رو چک کنه و فردا خبر بده که بليت بخرن ...
‏چهار شنبه مي‌شه و C هنوز نميدونه که مي‌خواد چي‌ کار کنه، A و B بليت ميخرن واسه خودشون
‏5 شنبه مي‌شه C هنوز نميدونه چي‌ کار مي‌خواد بکنه...
‏جمعه مي‌شه، C بلاخره تصميم گرفته بياد، ولي‌ دوست پسرش که يه شهر ديگست احتمالا مستقيم مياد همون شهري که کنسرت هست فلذا هنوز ‏نميدونه ‏بليت چطوري مي‌خواد بگيره
جمعه وقت ناهار وقتي‌ همه دور هم جمع اند C با خوش حالي‌ اعلام مي‌کنه که امشب دارن مي‌رن کنسرت و ‏بعدش بلافاصله حس مي‌کنه که بايد از اول به بقيه هم ميگفتن و اينکه آيا حالا بد شد که اينطوري شد و يا بد نشد و و و...

1: ‏بابا 3 تا ادم دارن با هم مي‌رن يه جايي‌ والا اينهمه فکر و خيال و چي‌ بگيم و چي‌ کنيم نداره
2: ‏ميگم اگه 6 نفر بخوان يه جايي‌ برن که 4 تاشون مثل C باشن جدا چه برنامه اي شود !!
3:در کل C رو خيلي‌ دوست دارم فقط گاهي‌ کمي‌ ميره رو اعصابم وقتي‌ الکي‌ الکي‌ همه چيز و ميپيچه به هم ! بابا يه کم استريت فوروارد تر باشين ‏آخه ...

‏جمعه هاي تنبل

‏ديديد بعضي‌ وقتا آدم کاملا بيخودي عصبانيه از دست بقيه ؟
‏من الان کاملا بيخودي عصباني‌ ام ! يعني‌ عصباني‌ نيستم ولي‌ اعصاب هم ندارم، اين روبرتو بنجامين رو اورده اينجا تو آفيس داره يه چيزي در مورد HFSS براش توضيح ميده، صداي حرف زدنشون تمرکز منو به هم مي‌زنه نميتونم کار کنم، حتا صداي تق تق کيبرد روجيتسا که اونور داره احتمالا چت ‏مي‌کنه هم اعصاب منو به هم ميريزه، برنامه هام هم که کاملا بيخودي و بي‌ دليل جواب نميدن ديگه هيچي‌ ...
‏چقدر خوبه که امروز جمعه است و روز آخر هفته است و مي‌شه اصلا کار نکرد... يعني‌ مي‌شه مثل هميشه تصميم گرفت که شنبه يکشنبه همه کاراي ‏عقب مونده رو انجام داد و به همه ميل ها جواب داد و از همه برنامه ها جواب گرفت ... بعدش راحت نشست و اينا رو نوشت و به امشب فکر ‏کرد و به اينکه تصميم گرفتي‌ که خيلي‌ اين PhD رو جدي نگيري ... و اينکه از خوشي‌ هاي کوچيک دم دست بيشتر از فکر کردن به خوشي‌ هاي بزرگ دور لذت ببري...
‏وقتي‌ هم که شنبه مي‌شه ديگه همه چيز يادت رفته و تصميم ميگيري که از دوشنبه ديگه جدي کار ميکني‌ !!

‏خيلي‌ سيستم جالبيه ولي‌ جالبترش اينه که با هر کي‌ حرف ميزنم دقيقا داره همين سيستم رو پياده مي‌کنه ! بريم ببينيم چي‌ مي‌شه آخر عاقبتش !





۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

‏در يک شب سرد زمستاني‌


‏آفتابگردون من شب هفتم ماه مارس سال 2007 به دنيا اومد...

‏وقاحت يا حماقت ؟

‏بعضي‌ چيز ها براي من خيلي‌ بديهي‌ و واضح به نظر ميرسند ، مثل اصول اوليه جبر يا هندسه ‏که احتياج به اثبات ندارند ، بعضي‌ از اصول روابط انساني‌ هم همينقدر ساده و روشن اند، ‏مثلا من به عنوان يک آدم که به مکتب A معتقدم نميتونم به يه آدم ديگه که ‏به مکتب B معتقده بگم : هي‌ ببين، من طبق باور ها و اعتقاداتم فکر مي‌کنم که بايد جايي‌ ‏که زورم ميرسه تو رو بکشم حتا اگه هيچ کاري هم به کار من نداري، صرفا چون حال ‏نميکنم که تو به چيزي که من معتقدم معتقد نيستي‌ ولي‌ تو جايي‌ که من دستم بهت نميرسه ‏حق نداري به اعتقادات من حتا توهين کلامي‌ بکني‌، يا مثلا ورداري يه فيلم بسازي بگي‌ من ‏ آدم خشني‌ ام که عقايد ديگه رو تحمل نميکنم !
‏در همين راستا من واقعا اين دو تا خبر رو درک نميکنم :
‏- طبق لايحه جديد پيشنهادي به مجلس ايران براي تغيير قوانين کيفري ، مجازات اعدام ‏براي کساني‌ که رسما از دين رسمي‌ کشور خارج شوند از این به بعد به طور قانوني‌ اعمال خواهد شد
‏- منوچهر متکي‌ در نشست شوراي حقوق بشر سازمان ملل در ژنو، قصد يک سياستمدار ‏هلندي براي انتشار فيلمي‌ که اسلام را به عنوان ديني‌ فاشيستي‌ مورد حمله قرار ميدهد محکوم ‏کرد و گفت توهين به احساسات مذهبي‌ بايد از موارد نقض حقوق بشر محسوب شود
‏ ‏به قول دوستم :!! I’m speechless گاهي‌ نميفهمم اين حد آخر حماقته يا وقاحت...