۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

شب خوش

‏آبگوشتي‌ که بوي آبگوشتهاي مادر بزرگ ها را ميدهد را بريزي در کاسه سفالي‌... جا افتاده و غليظ، تکه هاي نان را در آب ش بخيساني‌ و هر کدام ‏را که ميگذاري در دهانت همه مزه هاي خوب بچگي‌ هايت دوباره بيايد زير دندانت ... سرت هم گرم باشد کمي‌... بعد گوشتش را بکوبيد با ابليموي ‏تازه ...
جمع هم جمع دوستانی باشد که همدلي‌ شان را دور يک ميز جمع کرده اند و هر کسي‌ کمي‌ از حال خوبش به بغل دستي‌ اش تعارف مي‌کند... روي ميز هم ‏شراب قرمز ايتاليا و فرانسه باشد و ساکي‌ که از سنگاپور امده و خنده ها و گپ هاي هميشگي‌، انطرف هم هايده بخواند و فريدون فروغي‌ و سياوش ‏قميشي‌ و بقيه هم به نوبت قشنگترين آهنگ هايشان را ...
‏به تمام خاطراتي‌ فکر مي‌کنم که زير اين سقف هاي بي‌ ريا ساخته ميشوند وقتي‌ دور اين ميزهاي باصفا همدلي‌ و خوشي‌ هاي جواني‌ مان را با هم ‏قسمت مي‌کنيم... به جواني‌ مان فکر مي‌کنم و دلهايمان که پر از خنده هاي سرخوشانه و عشق هاي بي‌ نام است... به همه بوهاي خوش و همه ‏شب هاي صافي‌ که ماه در آسمانمان است...
ميروم در ايوان و سيگاري اتش مي‌کنم و به تو فکر مي‌کنم که انقدر هميشه نزديکي‌ حتا اگر انطرف ‏اقيانوسها باشي‌... چشمهايم خيلي‌ دور ها را ميبيند، آنجا که نور چراغ هاي خانه هاي شهر با هم قاطي‌ ميشوند و تو آن دور ها لبخند مي‌زني‌..

۳ نظر:

ناشناس گفت...

چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
بياد ار محبان باده پيمارا

Amir گفت...

جای ما خالی واقعا... آبگوشت هوس کردم... دور هم... با نون سنگک.... سبزی خوردن و ترشی...

نوش جان...

behzad گفت...

you are my hopes my dreams
And everything in between
I want you, I need you, I love you and I will always think about you and you are in my heart forever :)