۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

پراگ 1

-آقا جون اين قسمت يک و دو رو که محصول ديشبه عجالتا داشته باشين تا بعد

‏ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه ژنو ... کشوري که نگاهت با نگاه هرکسي‌ بيش از چهار ثانيه طلاقي‌ کند با لبخند به تو سلام ميدهد ...
‏ساعت 6 بعد از ظهر فرودگاه پراگ پايتخت جمهوري چک... يک تکه کوچک از سرزميني‌که زماني‌ قلمرو امپراتوري بوهميا بود و بعد هم يوگسلاوي ‏قديم شد با مردمي‌کشيده قامت و افتاب سوخته.. پيشاني‌بلند و فک قوي انگار که هميشه دندانهايشان بر هم فشرده است... و الان هم هر تکه ‏اش اسمي‌ مجزا گرفته و شده چک و اسلواکيا و صربستان و کرواسي‌و با... مردمي‌که هم همديگر را دوست دارند و هم از هم خشمگينند...

‏ساکم را ميگيرم و ميروم طرف در خروجي‌... خوشحالم و هيجان زده ام... از بانکومات فرودگاه 1000 کرون چک ميگيرم که ميشود کمتر از 100 ‏فرانک سوييس ولي‌باز هم عدد 1000 را که ميبينم حس مي‌کنم زياد است...

‏يک جايي‌خوانده بودم که اينجا قبل از سوار شدن به تاکسي‌در مورد قيمت با راننده توافق کنيد...
-‏چقدر ميگيريد مرا تا هتل المپيک ببريد ؟
-‏ 800 کرون
‏ظاهرا صفر هاي جلوي اعداد اينجا هم زياد اعتباري ندارند.

‏هتل ام دور است... ‏‏بيشتر از نيم ساعت در راهيم و من شهر را تماشا مي‌کنم و ياد همه جاهايي‌مي‌افتم که تصميم گرفته ام ببينم...
‏ هتل سه ستاره است که جزو ليستي‌بود که مسول کنفرانس به شرکت کننده ها پيشنهاد کرده بود... با خودم فکر ‏کرده بودم که تعداد ستاره ها احتمالا در همه جاي اروپا با معيار يکساني‌سنجيده ميشوند و هتل سه ستاره اينجا در پراگ با مثلا تورينو ايتاليا يا حتا ‏سوييس چندان فرقي‌ندارد اصلا اينطوري نيست ...
‏اولين چيزي که به محض وارد شدن به شدت توجه من را جلب کرد تعداد زياد بچه هاي تين اجري بود که همه جا را پر کرده بودند...
‏وسايلشان روي زمين پخش بود و دائم با اسانسور بالا و پايين ميرفتند... يک لحظه حس کردم وارد يک خوابگاه دانشجويي‌شلوغ شده ام ... ‏احتمالا بک پکر هايي‌بودند که دور اروپا مسافرت ميکردند و در هتل هاي ارزان قيمت ميخابيدند...
‏خودم را به مسول پذيرش معرفي‌مي‌کنم که اخم کرده و بي‌حوصله به نظر ميرسد اينجا همه با خنده به ادم سلام نميدهند
‏سر و صدا و شلوغي‌بچه ها براي اولين بار در زندگي‌کلافه ام مي‌کند و اينکه از بين اين خيل عظيمي ‌که بي‌هوا تنه ميزنند و مي‌آيند و ميروند رد ‏شوم و خودم را در اسانسور جا کنم برايم سخت ... است از عادت ديدن اين همه ادم يکجا درامده ام...

‏ در اتاقم را باز مي‌کنم و نفسي‌از روي رضايت ميکشم... تميز و مرتب است با دو تا تخت که البته فقط يکي‌شان روتختي‌و بالش دارد .
‏ساکم را باز مي‌کنم و لباسه هايم را توي کمد اويزان مي‌کنم ... پنجره را باز مي‌کنم و نفس عميق ميکشم...
‏در يخچال را باز مي‌کنم و ذوق مي‌کنم ... پر است از انواع ليکور و ودکا و البته ابجوي چک... ولي‌يخچال سرد نيست... همه جايش را وارسي‌‏مي‌کنم و مطمئن ميشوم که به برق وصل است ولي‌مسلما کار نميکند ... لباس عوض مي‌کنم و ميروم پايين. از خانمي‌که پشت ميز رسپشن نشسته
‏سوال مي‌کنم که نزديک ترين مغازه اينجا کجاست که بشود مواد خوراکي‌خريد دلم شير و ماست مي‌خواهد.
-‏در ضمن يخچال اتاق من خراب است
-‏کدام اتاق هستيد ؟
-‏452
-‏بسيار خوب

هیچ نظری موجود نیست: