-آقا جون اين قسمت يک و دو رو که محصول ديشبه عجالتا داشته باشين تا بعد
ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه ژنو ... کشوري که نگاهت با نگاه هرکسي بيش از چهار ثانيه طلاقي کند با لبخند به تو سلام ميدهد ...
ساعت 6 بعد از ظهر فرودگاه پراگ پايتخت جمهوري چک... يک تکه کوچک از سرزمينيکه زماني قلمرو امپراتوري بوهميا بود و بعد هم يوگسلاوي قديم شد با مردميکشيده قامت و افتاب سوخته.. پيشانيبلند و فک قوي انگار که هميشه دندانهايشان بر هم فشرده است... و الان هم هر تکه اش اسمي مجزا گرفته و شده چک و اسلواکيا و صربستان و کرواسيو با... مردميکه هم همديگر را دوست دارند و هم از هم خشمگينند...
ساکم را ميگيرم و ميروم طرف در خروجي... خوشحالم و هيجان زده ام... از بانکومات فرودگاه 1000 کرون چک ميگيرم که ميشود کمتر از 100 فرانک سوييس وليباز هم عدد 1000 را که ميبينم حس ميکنم زياد است...
يک جاييخوانده بودم که اينجا قبل از سوار شدن به تاکسيدر مورد قيمت با راننده توافق کنيد...
-چقدر ميگيريد مرا تا هتل المپيک ببريد ؟
- 800 کرون
ظاهرا صفر هاي جلوي اعداد اينجا هم زياد اعتباري ندارند.
هتل ام دور است... بيشتر از نيم ساعت در راهيم و من شهر را تماشا ميکنم و ياد همه جاهاييميافتم که تصميم گرفته ام ببينم...
هتل سه ستاره است که جزو ليستيبود که مسول کنفرانس به شرکت کننده ها پيشنهاد کرده بود... با خودم فکر کرده بودم که تعداد ستاره ها احتمالا در همه جاي اروپا با معيار يکسانيسنجيده ميشوند و هتل سه ستاره اينجا در پراگ با مثلا تورينو ايتاليا يا حتا سوييس چندان فرقيندارد اصلا اينطوري نيست ...
اولين چيزي که به محض وارد شدن به شدت توجه من را جلب کرد تعداد زياد بچه هاي تين اجري بود که همه جا را پر کرده بودند...
وسايلشان روي زمين پخش بود و دائم با اسانسور بالا و پايين ميرفتند... يک لحظه حس کردم وارد يک خوابگاه دانشجوييشلوغ شده ام ... احتمالا بک پکر هاييبودند که دور اروپا مسافرت ميکردند و در هتل هاي ارزان قيمت ميخابيدند...
خودم را به مسول پذيرش معرفيميکنم که اخم کرده و بيحوصله به نظر ميرسد اينجا همه با خنده به ادم سلام نميدهند
سر و صدا و شلوغيبچه ها براي اولين بار در زندگيکلافه ام ميکند و اينکه از بين اين خيل عظيمي که بيهوا تنه ميزنند و ميآيند و ميروند رد شوم و خودم را در اسانسور جا کنم برايم سخت ... است از عادت ديدن اين همه ادم يکجا درامده ام...
در اتاقم را باز ميکنم و نفسياز روي رضايت ميکشم... تميز و مرتب است با دو تا تخت که البته فقط يکيشان روتختيو بالش دارد .
ساکم را باز ميکنم و لباسه هايم را توي کمد اويزان ميکنم ... پنجره را باز ميکنم و نفس عميق ميکشم...
در يخچال را باز ميکنم و ذوق ميکنم ... پر است از انواع ليکور و ودکا و البته ابجوي چک... ولييخچال سرد نيست... همه جايش را وارسيميکنم و مطمئن ميشوم که به برق وصل است وليمسلما کار نميکند ... لباس عوض ميکنم و ميروم پايين. از خانميکه پشت ميز رسپشن نشسته
سوال ميکنم که نزديک ترين مغازه اينجا کجاست که بشود مواد خوراکيخريد دلم شير و ماست ميخواهد.
-در ضمن يخچال اتاق من خراب است
-کدام اتاق هستيد ؟
-452
-بسيار خوب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر