من به شدت دلم ميخواست بشينم سفر نامه اين چند روز اخيرم رو بنويسم ولي انقدر کارم بد پيش ميره که الان اصلا دل و دماغ ندارم ! يه ميل مهم هم بايد ميزدم به مهرنوش هنوز نزدم ...
آخه چرا هيچ چيزي به فکرم نميرسه ؟ نکنه من خنگم جدا ؟ مدت ها بود انقدر احساس درماندگي نکرده بودم ... يه وقتي هست لااقل ادم ميدونه دنبال چه چيزي بايد بگرده... الان حتا ديگه نميدونم رو کجاي اين برنامه ها که مثل کلاف سر در گم پيچيده به هم دست بذارم ... بچه ها دارن ميرن آخرين ابجو رو با خاوير بخورن که داره ميره ازينجا... دلم نميخواد از جام تکون بخورم ... گفته بودم ميام ولي نميرم...
۱ نظر:
میدونی که در این زمینه کاملا هم دردیم. بنابراین نه تنها درک می کنم.
بلکه ...
ایمیل منو بزن بهانه نیار:D:D:D:D
الهی قربونت برم:X:X:X
ارسال یک نظر