۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

‏درماندگي‌

‏من به شدت دلم مي‌خواست بشينم سفر نامه اين چند روز اخيرم رو بنويسم ولي‌ انقدر کارم ‏بد پيش ميره که الان اصلا دل و دماغ ندارم ! يه ميل مهم هم بايد ميزدم به مهرنوش ‏هنوز نزدم ...
آخه چرا هيچ چيزي به فکرم نميرسه ؟ نکنه من خنگم جدا ؟ مدت ها بود ‏انقدر احساس درماندگي‌ نکرده بودم ... يه وقتي‌ هست لااقل ادم ميدونه دنبال چه چيزي ‏بايد بگرده... الان حتا ديگه نميدونم رو کجاي اين برنامه ها که مثل کلاف سر در گم پيچيده ‏به هم دست بذارم ... بچه ها دارن مي‌رن آخرين ابجو رو با خاوير بخورن که داره ميره ‏ازينجا... دلم نميخواد از جام تکون بخورم ... گفته بودم ميام ولي‌ نميرم...

۱ نظر:

Mehrnoosh گفت...

میدونی که در این زمینه کاملا هم دردیم. بنابراین نه تنها درک می کنم.
بلکه ...
ایمیل منو بزن بهانه نیار:D:D:D:D
الهی قربونت برم:X:X:X