۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

عيد پاک

‏بطري شراب قرمز روي ميزمه هنوز تهش هم به اندازه 2 تا گيلاس سرخالي‌ مونده ... ديدي که آخرش يادمون رفت تمومش کنيم...
‏به من گفتي‌ کي‌ وب لاگت رو آپ ديت ميکني‌ ؟
-‏امشب...
-‏پس حتما بنويس که امروز 2 فروردين سال 1378 من و تو با هم در لوزان تو يه کافه نشستيم و در مورد همه زندگيمون حرف زديم، در ‏مورد گزشتمون و آينده مون ، همه زندگيمون ... امروز من و تو، با هم، تو لوزان ..
‏- باشه...
‏ساعت 10 شب رسيدي و من منتظرت بودم تو سالن فرودگاه و تو رو بين مسافرا پيدا نميکردم و يه دفعه ديدم يه حجم کوچيک مشکي‌ مثل گنجيشک پريد از بين بقيه رد شد و اومد طرف در... صورتت رو نديدم ولي‌ سه سوت شناختمت...

‏حالا تو رفتي‌ از کوه هاي آلپ رد شدي و دوباره رسيدي به سرزمين شراب و آفتاب و گل سرخ ... و من يادم مياد که چند روز اينجا در سرزمين ‏پنير گروير و گاو هاي زنگوله دار با هم زندگي‌ کرديم و خنديديم و اخم کرديم و حرف زديم و حتا اونقدر که فرصت 4 روزه اجازه ميداد دعوا هم ‏کرديم که زندگي‌ کامل شده باشه ...

‏حالا هم اينا رو مينويسم همونطوري که تو گفتي‌ که يادمون بمونه ...

‏که سه بار رفتيم تا کاتدرال به اين اميد که از پله هاي برجش بريم بالا و همه شهر رو ازون بالا بينيم و هر بار يک چيزي شد که نشد بريم بالا و به ‏اين نتيجه رسيديم که ظاهرا به صلاح نبوده 2 تا ملوسک برن نوک برج ... و عوضش کلي‌ عکس هنري از خودمون کنار ديواره هاي پرگل گرفتيم

‏و اينکه تو برف و سرما بردمت کويي‌ و 3 ساعت پياده راه رفتيم و وقتي‌ رسيديم که شب شده بود و نمي‌شد هيچ جا رو ببينيم ... و تازه من به تو ‏نگفتم که اون دو نفري که راه رو ازشون پرسيديم نگفتن که تا کوييي‌ فقط بيست دقيقه راه مونده، بلکه گفتن که اصلا کوييي‌ رو نميشناسن و ‏خوب مسلما تو انتظار نداشتي‌ که من به يه دختر يخ کرده کمي‌ عصباني‌ که دلش ميخواسته بره تو کافه مواپمپيک بشينه بستني‌ بخوره و الان داره تو ‏سرما ميلرزه و دنبال من راه مياد و لابد تو دلش هم حرص ميخوره بگم که اصلا خودم هم نميدونم کجا دارم ميبرمش ؟
‏خدا رو شکر که اون يه دونه کافه باز بود که بريم کنار اون آقاي عجيب و قريب بشينيم و گرم شيم... راستي‌ تو ميگي‌ اون اقاي بيچاره الان چي‌ کار ‏ميکنه با سگش ؟
‏و بعدش هم ميخواستيم اوتو استاپ کنيم و برگرديم و هر ماشيني‌ که از دور ميومد تو ميگفتي‌ که من سوار اين نميشم و البته هيچ کدوم هم
‏برامون نگه نداشتن...
‏ و اون شبي‌ که من حوصله مهموني‌ رفتن نداشتم و اصلا هم نميخواستم برقصم و آخر شب ‏تو هي‌ ميگفتي‌ لاله بريم خونه و من هي‌ مي‌گفتم فقط يه دور ديگه برقصيم با اين آهنگ ...

‏و اون فوندو که خو رديم و بعدش هر چي‌ شراب قرمز يا به قول تو حلال ميخورديم نميبردش پايين...

‏و اون روزي که ناهارمون و ورداشتيم رفتيم جنگل و هي‌ برف گرفت و هي‌ افتاب شد و تو از همه چيز فيلم گرفتي‌ حتا از آب تني‌ کردن يه کلاغ ‏يخ زده تو آب سرد

‏و اون روز که با هم رقصيديم دور قالي‌ ‏

‏و اون شبي‌ که من همش آهنگ افغاني‌ گوش کردم و تو به من خنديدي

‏و روزي که ساعت 4 صبح پاشديم و رفتيم ايستگاه قطار

‏و تو رفتي‌ به سرزمين شراب و گل سرخ و افتاب و من اينجا در سرزمين پنير گروير و گاوهاي زنگوله دار دارم اينها رو مينويسم و لبخند ميزنم



۳ نظر:

ناشناس گفت...

اون دوستی که داری و قرار بود منو باهاش آشنا کنی امروز در حالی که نیم متر بالای زمین به حالت درازکش شناور بود به من گفت که پیاده روی اون شب رو با 100 تا بستنی تو کافه موامپیک عوض نمیکنه. بعدش هم گفت بهت بگم که اون ایستگاه متروک که آخرین قظار 10 سال پیش ازش رد شده بود شاهد حرفهای خودمونی دو تا کله خر ملوس بود که هنوز هم باور نمیکنن که کسی بدون منظور خاصی زیتون از توی ظرف برداره... اونم فقط یک دونه...!
گفت که بهت بگم که ماجرای آهنگ افغانی رو تا حالا 5 دفعه برای ساکنین سرزمین شراب و گل سرخ تعریف کرده و تازه گفته براشون که اون موقع خودش مشغول عکس گرفتن از چه منظره بدیعی بوده...
گفت که بهت بگم یادت نره که سرزمین پنیر و گاوهای زنگوله دار رو چند روزی مهمون کافکا و زیتون و عکسهای هنری و گپهای زنونه کردین...
آخرش هم یک ماچ و بغل گنده برات فرستاد و در حالی که داشت فرود میومد رو زمین گفت که میره ببینه این دوست نادیده تو "راسل" چی به هم بافته...

Mehrnoosh گفت...

اولا که دوباره بگم خیلی قشنگ نوشتی.
ثانیا که باز هم دوباره هم اونجا هم اینجا خیلی ازت تشکر می کنم:دی:دی
:)))))
ویوا لاله!

Reyhaneh گفت...

خیلی خوشگل بود لاله! خوبه که اینقدر به جفتتون خوش گذشته :*